skip to Main Content
  • شعر

اگر به فرض شود نام خود فراموشم

ز ياد من نروي ور ز سر پرد هوشم

به سينه ياد تو چون سنگ ريزه در ته جوست

و گر چو آب شود يادها فراموشم

به حسرتند صدفهاي بحرِ گوهر خيز

كه هست چون تو گران گوهري در آغوشم

هزار نغمه ي موزون به گوش خورد و گذشت

به جز نوايِ محبّت كه ماند در گوشم

چه جاي باده كه شد ظرف طاقتم لبريز

از آن لبان قدح سا كه كرد مدهوشم

به سينه ريز تو رشك آيدم كه هر شب و روز

تو راست در برو من دور از آن برو دوشم

اگر كناره گرفتم ز خرقه پوش چه باك

من و كنار تو اي گلبن سمن پوشم

به شوق آنكه زِمن تشنه اي برآسايد

چو چشمه در دل صحرايِ عشق مي جوشم

به من تصور تر دامني خطاست اديب

كه گر به خرمنِ آتش روم سياووشم

 

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.