آن چنان شيفته ام كز تو جدايى نتوانم
هم از آن چشم فريبنده رهايى نتوانم
تو همه مهرى و گيرى همه گه راه وفا را
با تو من شيوه بى مهر و وفايى نتوانم
ساز و برگى كه ز عشق است همين بس بُوَدم بس
من دگر شكوه ز بى برگ و نوايى نتوانم
من نگارشگر عشقم كه جدا از رخ يارم
چنگ «اسليمى» و گلهاى «ختايى» نتوانم
هوس آلوده و آنگاه زمين بوس درِ عشق
من دگر با چو تويى سر به هوايى نتوانم
شد فراموش مرا قصه بى مهرى ياران
كه در اين باره دگر قصه سرايى نتوانم
از سرِ خامه من نقش سيه مى نتراود
كه به جز پيروى از رنگ حنايى نتوانم
از خدا يافتم اين گنج محبت كه تو باشى
شكر اين فيض كرامندِ خدايى نتوانم