skip to Main Content

در ايران يكى شاه والاسرير

شد از كرده‏ اى خشمگين بر وزير

فراخواندش از خشم و تندى نمود

نكوهشگرى را زبان برگشود

وزير آنچه بايست گفتن به شاه

بگفت از شهامت به عذر گناه

ولى شه نبخشودش از راه مهر

بر او از سر مهر ننمود چهر

هم اندر زمان عزلش از كار كرد

به تبعيدش از شهر اصرار كرد

وليكن بدو داد اين اختيار

كه هرجا كه خواهد شد رهسپار

چو دستور، اين گفته از شه شنيد

سر از جيب افسردگى بركشيد

بگفتا يكى روستاى خراب

مرا هست دلخواه و چندين كتاب

كه تا سازم آباد ويرانه بوم

بمانند شهرى ز اقصاى روم

بفرمود شه تا كه با همرهى

فرستند او را به ويران دهى

عَوانان[۱] به هر در كه بشتافتند

مپندار كاينسان دهى يافتند

بگفتند اين جمله با شهريار

كه ويران دهى نيست در اين ديار

چو اين قصه بشنيد دانا وزير

به نزد شه، آمد بگفتن دلير

كه شاها من آن شُهره خدمتگرم

كه سر كار آبادى كشورم

نماندم درين مُلك يك ده خراب

كه شاهم فزونتر كند جاه و آب

ندانستم اين است خوشباش من

وزين سان همه اجر و پاداش من

كه عزلم كند شاه و تبعيد نيز

نماند به من هيچ راه گريز

ز مخدوم، آزار و جور و عتاب

به خدمتگزاران نباشد صواب

شه از كرده خويش آمد به هوش

ز دستورش اين پند رفته به گوش

ببخشودش و محترم داشتش

به سركردگى سر برافراشتش

دگر ره نشاندش به جاى نخست

بجز راه دلجويى از وى نجست

==========================

[۱]. عَوانان: مزدوران حكومت

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.