هماره مادر گيتى، ز روزگار كهن
به گونه گونه حوادث شده ست آبستن
ز واقعات قديم وز حادثات بديع
پديد كرده، مواليد در سراى كهن
گهى به گونه شّر و گهى به گونه خير
گهى به شكل تباه و گهى به وجهِ حَسَن
ز حملها كه فرو هِشت در سراى وجود
چه فرقها كه عيان شد به ديده روشن
ز خير و شر، كه همى زاد و پروريد زمان
زمانه گاه چو گلشن شد و گهى گلخن
ز سعد و نحس، بسى حادثاتِ عبرت خيز
كه زاد مادرِ ايام و هِشت در دامن
چه سعدها كه درآميخت با سرور و نشاط
چه نحسها كه برانگيخت بس شرور وفِتن
ز سعد و نحس، بسى گرچه زاد مادر دهر
ولى نزاد سعيدى به عرش، رخت افكن
جز آن سعيد همايون سرشتِ فرخ پى
كه يافت فرِّ سعادت ز داور ذوالمّن
بزرگوار سعيدى كه گاه زادن او
شده است خيل مَلك پايكوب و دستك زن
ستوده بخت سعيدى كه فرِّ مقدم وى
فكند هلهله آفاق را به پيرامَن
شكوه بار سعيدى كه يُمن ساعد او
ز دوش خلق جهان برگرفت بار محن
شد از فروغ رخش تيرگى بَدَل به صفا
شد از نفاذِ دَمش خارها بدل به سمن
به يُمنِ عزم متينش چو «روى» شد «قرطاس»[۱]
به دست خلق نكويش چو موم شد «آهن»
ز فرّ مقدم او شد جهان چو باغ بهشت
چنانكه از نفَسِ نوبهار، طرف چمن
***
به روز «هفدهمين» از «ربيع اول» بود
كه زاد مام زمان، اين نجات بخشِ زَمن
خجسته فالْ رسولى كه روز ميلادش
به طاق بارگهِ خسروان فتاد شكن
همانكه از پى ايجاد او خلايق را
خداى، منّت بى حد نهاد بر گردن
همانكه خالق انجم ز بهر او افراخت
بناى خلقت افلاك را چو نجمِ پَرَن
خداى، بر رخ زندانيانِ دهر گشود
ز رويش از درِ انصاف، جانفزا روزن
به زادْروز وى افسرد، (آذر بُرزين)
چنانكه رفت ز خاطر، سرودِ (اورامن)
ز بيم او تن مرتاض شد چو نخ باريك
چنانكه شد دل رُهبان چو چشمك سوزن
برفت رونق دير و نماند آب كِنِشت
چو او به ساحت مسجد، بداد داد سخن
دمى كه آتش قهرش ز دل زبانه كشيد
فتاد ظالم دون را شراره در خرمن
چو رعد، نعره اللّه اكبرش پيچيد
به گوشِ كفر كه برخاست سيلِ بنيان كن
به دوشِ او عَلَم (لا اِله الاّ اللّه)
براند از درِ يزدان سپاه اهريمن
بزرگ آيت اعجاز وى كلام خداست
كه هر كه ناطق و افصح به پيش او الكن
چو لحنش آيت قرآن به گوش دلها خواند
صداى (اشهدُ) برخاست از تلال و دمن
شكست پيكر «لات» و «منات» و «عزّى» را[۲]
كه بشكند ز مصاديقِ زور و زر ناخن
به سيرِ عرش برين شد فراتر از «جبريل»
دمى كه گشت به بالاى، سِدره جولانزن
صلاى عدل و مساوات در جهان در داد
كه امتياز برافكندم از بها و ثَمن
***
چه گفت؟ گفت كه اكرامِ هر كس از تقواست
چه بينواى گذرگه، چه خواجه برزن
بگفت خرد و كلان را، كه از سياه و سپيد
حقوق جمله برابر بود چه مرد و چه زن
ازوست ديگِ مروت به عالم اندر جوش
هميشه تا كه بنالد به كوفتن هاون
نماند فرِّ سلاطين چو آب در غربال
كه بيخت شوكت «پرويز» را به پرويزن[۳]
گهى به خطّه «روم» و گهى به باره «چين»
كشيد رايت او دامن از «حجاز» و «يمن»
ميان خلق پراكند گوهرينه شعار
كه بود جمله منشهاى نيك را مخزن
مواليش به نجومند در شماره قرين
يكيست ز آن همه دلدادگان «اويسِ قَرَن»[۴]
شكافت ظلمت قيرينه ابرِ نكبتبار
بسان مهر فرزان در آسمان سُنَن
به دهر، معجز آئين احمدى آن كرد
كه كرد ابر بهاران به ساحت گلشن
ز تازيانه ايمان و دين به راه آورد
هر آنكه بود به هنجار خودسرى توسن
***
هماره تا كه دمد گل به اُردى و خرداد
هماره تا كه فتد برف در دى و بهمن
خجسته رايت اسلام در تعالى باد
به شادى دل ياران، به كورى دشمن
به خاكپاى عزيزش نثار كرد (اديب)
خود اين چكامه كه گشت از ثناى او مُتقن[۵]
—————————————————
[۱]. كاغذ[۲]. نام سه بت كه مورد پرستش اعراب دوره جاهليت بود.
[۳]. پرويزن = غربال.
[۴]. اويس قرنى = يكى از پارسايان و از تابعيانست. او زندگى حضرت رسول ص را درك نكرد و بر
عمربن خطاب وارد شد و در جنگ صفين همراه با على بن ابيطالب (ع) بود.
(اعلام معين)
[۵]. متقن = محكم.