skip to Main Content

باز آكه نيست بى ‏تو مرا تاب زندگى
بيزارم از تعلّق اسباب زندگى
اين زندگى نبود كه بگذشت بى‏ حبيب
ديدم به ياد دوست، مگر خواب زندگى
باز آكه بى‏ حضور تو شب‏ها به بام انس
دلجوى نيست پرتو مهتاب زندگى
بى‏ نوشخند لعل تو تلخ است و ناگوار
ريزند اگر به كام، مرا «آب زندگى»
بى‏ لعل جانفزاى تو اى گنج آرزو
ارزنده نيست گوهر ناياب زندگى
نوشين بود ز دست تو اى لاله‏ روى من
در ساغر حيات، مى‏ ناب زندگى
درياى زندگى، همه گرداب محنت است
كس را وقوف نيست ز پاياب زندگى
آن صورت خيال، كه نامش بوَد حيات
عكس غم است، تعبيه در قاب زندگى
از رازِ كارگاه وجود اين قَدَر مپرس
سر در گُم است رشته پُرتاب زندگى
طبع زمانه چون به ادب نيست آشنا
بيگانه شو اديب ز آداب زندگى