skip to Main Content

شکار افکنی بود در خاوران

به صیّادی از جمله نام آوران

ورا کودکی بود بیدار دل

به ده سالگي برده ره تا چهل

به زیبا تفنگ پدر دل سپرد

همی زد بر او دست و در بر فشرد

بدو هر زمان دست یازیش بود

به هر فرصتش میل بازیش بود

پدرگفت روزی ورا « کای پسر

بدین نغز بازی چه داری به سر؟

برآنم که چون برتر آیی به سال

به کار شکارت فتد اشتغال

در این شیوه همت به کار آوری

چو من رو به صید شکار آوری»

نگر تا بدو کودک نیک رای

چه گفت از سر عقل حکمت نمای

که «نی نی، مرا شوق این کار نیست

به صید شکارم هوس یار نیست

پسندم چرا جور و آزار را

روا دارم آزار جاندار را؟

من این دوست دارم که گر دشمنی

به هنجار خونخواره اهریمنی

نهد پای تسخیر در میهنم

گدازد ز اندوه، جان و تنم

من این حربه ي خوب و زیبا تفنگ

به دوش افکنم روی آرم به جنگ

نشان گیرم او را و سازم شکار

هم از روزگارش بر آرم دمار»

پدر گفت بر وی «دو صد آفرین

که داری پسندیده رأيی چنین»

 

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.