skip to Main Content

چه پرسى، كز چه رو نالان در اين غمخانه مى گريم
پريشانم پريشان، از غم جانانه مى گريم
سراپا سوخت شمع و شام هجران نيست پايانش
در اين غمخانه بر حال خود و پروانه مى گريم
چنان آزردم از دستش كه همچون ابر آذارى
به طرف باغ، چون در گوشه ی ويرانه مى گريم
نمى گريم ز بدعهدى، نمى نالم ز ناكامى
كه بر سرگشتگى هاى دل ديوانه مى گريم
ز بس ديدم فضيلت ها لگدكوب رذيلت ها
به حال هر فضيلت پرور فرزانه مى گريم
گلو پُرناله دارم، چون صُراحى از غمى مبهم
من از خونين دلى، بر گردش پيمانه مى گريم
به حال و روزگار خود، گهى گريم، گهى خندم
بر اين رندانه مى خندم، بر آن مستانه مى گريم
غريب شهر خويشم، كس نمى داند زبانم را
من از بى ه مزبانى ها در اين كاشانه مى گريم
چو باشد زندگى افسانه اى كوتاه و غم پرور
عجب نَبود كه بر پايان اين افسانه مى گريم
« اديبا »، پاس هم دردى و هم سامانى دل را
به پيچ وتاب زلفش، بر شكست شانه مى گريم