تاجهان چتر مناعت به سرافراخت مرا
بازى چرخ به دون پايه كسان باخت مرا
گر چه بسيار هنرها ز من آمد به ظهور
ظاهرا توده غفلت زده نشناخت مرا
رسم عامى گرى از بس كه فزون يافت رواج
در خور قدر من اين جامعه ننواخت مرا
نيك بين بود به بى معرفتان ديده دهر
لاجرم از نظر معرفت انداخت مرا
آن كه سازنده من بود و گِلم را بسرشت
برى از خسّت و فارغ ز حسد ساخت مرا
همچو نقاش كه پرداز زند طُرفه به نقش
كلك ايزد به همين قاعده پرداخت مرا
تكسوارى بَرى از وزن سخندانان بود
روزگارى كه نسنجيده به سر تاخت مرا
خِرَد خُرده نگر بود در اين عصر اديب
آن كه با خيلِ دد و ديو درانداخت مرا