اى آن كه نگاه تو برده ست ز دل تابم
زان زلف خم اندرخم، در پيچم و در تابم
اى آمده در خوابم تابنده رخت شبها
دور از تو به تنهايى بى خوابم و بى تابم
اين گونه كه دمسازم با ياد تو روز و شب
يك دم نبود تابم، يك شب نبرد خوابم
عشق است چو دريايى، من سُخره[۱]ى امواجش
هر لحظه بر آشوبد انديشه ی غرقابم
هركس كه كُشد صيدى، زان پيش دهد آبش
تو مى كشى از چشمت، وز لب ندهى آبم
اى ماه بتاب امشب كز لوحه ی دل شويى
گَرد غم مهجورى، در چشمه ی مهتابم
مستم كن و مدهوشم در پاى گل و لاله
گاهى ز لب لعلت، گاهى ز مىِ نابم
تابان گهرى دارم، در مخزن دل پنهان
آخر به كه بسپارم، اين گوهر نايابم؟
من مرغ نواخوانم، دمساز «اديب» اكنون
سوى تو گشايم پر، اى گلبن شادابم
[۱]. سُخره: دستخوش.