skip to Main Content
  • شعر
چشمه مهتاب

اى آن كه نگاه تو برده ‏ست ز دل تابم

زان زلف خم اندرخم، در پيچم و در تابم

اى آمده در خوابم تابنده رخت شبها

دور از تو به تنهايى بى ‏خوابم و بى ‏تابم

اين گونه كه دمسازم با ياد تو روز و شب

يك دم نبود تابم، يك شب نبرد خوابم

عشق است چو دريايى، من سُخره[۱]ى امواجش

هر لحظه بر آشوبد انديشه ی غرقابم

هركس كه كُشد صيدى، زان پيش دهد آبش

تو مى ‏كشى از چشمت، وز لب ندهى آبم

اى ماه  بتاب امشب كز لوحه ی دل شويى

گَرد غم مهجورى، در چشمه ی مهتابم

مستم كن و مدهوشم در پاى گل و لاله

گاهى ز لب لعلت، گاهى ز مىِ نابم

تابان گهرى دارم، در مخزن دل پنهان

آخر به كه بسپارم، اين گوهر نايابم؟

من مرغ نواخوانم، دمساز «اديب» اكنون

سوى تو گشايم پر، اى گلبن شادابم

[۱]. سُخره: دستخوش.