skip to Main Content
  • شعر
گلشن راز

با كس مجوی كينه و چندين جفا مكن
ور می‏كنی جفا، به من آشنا مكن
بر من به جز تبسّم شيرين روا مدار
كام عدو به تلخی كامم روا مكن
پروانه ‏ام، ز گلشن رازم گرفته ‏ای
در چنگ غم فشرده به باغم رها مكن
فريادِ دل ز دوری دامانِ مهر توست
اين طفل بی‏قرار، ز دامن جدا مكن
ای نوگل شكفته به گلزار آرزو
خونين ز خار غم، دل رنجور ما مكن
چنگم به دل زدی، ز شكرخند دلنواز
با نِی مرا به شِكوِه دگر همنوا مكن
آنجا كه اشك خسته دلان موج می‏زند
كاخ اميد و خانه عشرت بنا مكن
جايی كه سيل خون رود از چشم عاشقان
تشويشِ غرق می‏رود، آنجا شنا مكن
ما چون نسيم، از سر ديوار بگذريم
ای خسته باغبان، تو در بسته وا مكن
اين خرمن اميد كه شد حاصلم به عشق
ای نور ديده، عرضه به باد فنا مكن
ما خوبی از خدا ز برای تو خواستيم
با ما تو هم بدی ز برای خدا، مكن
در راه عشق «اديب» گر آبت ز سر گذشت
تسليم باش و شكِوِه از اين ماجرا مكن