محمد كريمخان درجبهه غرب با عدهاي از سرشناسان و معاريف سياسي و ادبي آشنا شده بود كه از ميان ادبيان و شاعراني كه همراه مهاجران بودند با زندهياد «عارف قزويني» آشنايي و دوستي صميمانهاي پيدا كرده بود. اين رفاقت در برخورد آغازين خوشايند نبود بدين شرح كه يك روز محمد كريمخان با «نظامالسلطنه» رئيس دولت موقت كاري داشته است براي ديدار او به چادر بزرگي كه جايگاهش بوده ميرود؛ در مدخل چادر نگهباني مسلح ايستاده بوده است؛ از او ميپرسد« حضرت اشرف» تشريف دارند؟ نگهبان در جواب ميگويد: نه خير جناب آقاي عارف تشريف دارند. محمدكريمخان ميگويد: «من با عارف مارف كاري ندارم.» عارف اين عبارت را در حالي كه توي چادر منتظر نظامالسلطنه بوده ميشنود، ناگهان با آن خلق و خوي تند و كمحوصلگي كه داشته از چادر بيرون ميجهد و چندين بار با ژست معترضانه و جالبي ميگويد اگر شما با عارف مارف كاري نداريد من هم ابداً با شما كاري ندارم و اين جمله را چند بار تكرار ميكند. محمدكريمخان از اين حركت خوشش ميآيد و با عذرخواهي ميگويد از اين حرف قصد جسارت نسبت به شاعر شهيري چون شما را نداشتم و لقلقة لساني بوده است. از آن به بعد با عارف دوست ميشود و اين دوستي تا آخرين وهلة زندگي عارف باقي ميماند به نحوي كه عارف در هر سفر كه به اصفهان ميآمد جز به خانه محمدكريمخان به منزل هيچكس از مريدان و مشتاقان خود نميرفته و مهمان نميشده است.
در اين مورد يكي از داييهاي من كه خواهرزاده محمدكريمخان بود روزي برايم تعريف ميكرد كه در دومين سفري كه عارف به اصفهان آمد در خانه محمدكريمخان وارد شد من هم پيشتر در آنجا بودم و موجبات پذيرايي و رفاه عارف را در غياب محمدكريمخان چنانكه شايسته بود فراهم ميكردم. پس از يكي دو روز «نصيرخان سردار جنگ» كه حكمران مقتدر اصفهان بود و به علت دستگير كردن رضاخان و جعفرقلي ياغيان معروف اصفهان و رفع فتنه و اعدام آنان اقتداري يافته بود به ديدن عارف آمد. در مدخل اتاق عارف، سردار نيمــچه تعظيمي با ســـلام به او كرد، عارف از جاي برخاست و صورت سردار را بوسيد. سردار از ورود عارف به اصفهان بسيار اظهار خوشوقتي كرد و به او خيرمقدم گفت ضمناً از عارف خواست كه در منزلش واقع در محل حكمراني اقامت كند و از مصاحبت خود او را بهرهمند سازد. عارف عذر خواست و چـــــون سردار اصرار ورزيـــد با تُنُگ حوصلگي معمول خود گفت «سردار سر به سر من نگذار، منزل كريم خانه من است و هيچ جاي ديگر نخواهم رفت.»
از ويژگيهاي عارف استغناي طبع و زير بار منت نرفتن او بود و به اين جهت هديه و سوغات را از كسي نميپذيرفت. همين دايي من محمدحسينخان نقل ميكرد كه در روزهاي اقامت عارف در اصفهان يك عده از نجفآباديهاي بهايي كه شنيده بودند عارف از روشنفكران ضدخرافات و مردي آزادانديش است به فكر جلب و جذب او افتاده، جهت باز كردن راه آشنايي يك جفت گيوة ابريشمي كار نجفآباد بسيار شيك برايش به رسم پيشكش آورده بودند كه عارف به فراست دريافت موضوع از چه قرار است؛ از اين رو هديه را پس فرستاد و به خادم گفت به آنها بگوييد من «عباس افندي» را داخل آدم نميدانم شما عوضي آمده و خيال باطل كردهايد!