skip to Main Content

دعوت گلها

نوبهار است بيا تا ره صحرا گيريم

 حظى از لطف طبيعت، به تماشا گيريم

نكته حسن و حيا در ورق گل خوانيم

 درس دلدادگى از بلبل شيدا گيريم

دعوتى كرده ز ما شاهد سرمست چمن

 تا به عشرتگهِ گل ساغر صهبا گيريم

ساغرى چند زنيم از مى‏ گلگون در باغ

 تا مگر داد دل از گنبد مينا گيريم

گل سورى كه سر از خاك برآورده به ناز

 گويد از لاله رخى باده حَمرا گيريم

خيز تا از پى شاباشِ ورود گل سرخ

 جشن، در سايه سروى چمن آرا گيريم

بر لب جوى و كنار چمن و سايه بيد

 بوسه‏ ها از لب معشوقه زيبا گيريم

سزد ار با صنمى‏ خوش‏ قد وخوش منظر و شوخ

 حظى از منظره ‏هاى خوش صحرا گيريم

به تفرّج سزد امروز كه در سايه سرو

 قدح مى‏ ز بتى خوش قد و بالا گيريم

خوش بود لب به لب ساقى و ساغر زان پيش

 كه به دندان سرانگشتِ دريغا گيريم

ور كس از مشغله زندگى آرد سخنى

 سزدش خرده بر آن مرده ‏دلى ‏ها گيريم

ابر باريد و سزدگر به چمن توشه ذوق

 از پى پرورش طبع گهرزا گيريم

نكته مهر و وفا را به سرِ شاخ درخت

 عبرت از زمزمه مرغ خوش ‏آوا گيريم

در گلستان كه طبيعت هنر آورد پديد

 عبرت از كارگهِ صانع يكتا گيريم

به نكوكارى و رحم ‏آورى و خدمت خلق

 توشه امروز پى رحمت فردا گيريم

در قبال خوشى و لذت و اقبال، سزاست

 كه ز درمانده كسان دست به هرجا گيريم

سزد امروز «اديبا» كه ز مرغان چمن

 درس لطف سخن و منطق گويا گيريم

اصفهان ـ فروردين ماه ۱۳۲۷

بهار

فصل بهار است اى پريرخ دلبند

خيز و بياراى بزم ما به شكرخند

مقدم نوروز را، سراچه بياراى

چون سپرى گشت روز آخر اسفند

بر سرِ خوان، هفت سين بيار كه ما را

هفته سِير است و سور و عيش كرامند

از طربِ و عيش در بهار دلاويز

دل نتواند گسست رشته پيوند

در قدم فَروَدين كه سخت گرامى ‏ست

عود قُمارى فكن بر آتش و اسپند

دامن گلشن صحيفه ‏اى ‏ست نگارين

ابر گهرها برين صحيفه پراكند

سبزه به صحرا دميد و لاله به كهسار

از سر «البرز»، تا به دامن «الوند»

خاك بود مادرى كه حمل فروهِشت

ابر شدش دايه بهر نادره فرزند

جاى به ‏جا، سبزه بين و لاله و نسرين

از در «تجريش» تا به ساحل «اروند»

دامن «البرز» بين كه صحنه به صحنه

باغ ارم نيست ‏اش برابر و همچند

گلبن دارا نگر به باغ كه او را

شاخه و گل باشد از زمّرد و ياكَند[۱]

قوسِ قُزح[۲] بر فراز بام فلك چيست؟

بر كمر چرخ، گوهرينه كمربند

تابش خاطر نوازِ مهر جهانتاب

گرم بود چون كنارِ شاهد دلبند

خيل شقايق نگر كه بر زَبَرِ جوى

عكس دلاراى خود در آينه افكند

سوى دگر سبزه ‏زار ساده نگر نغز

چون‏ خط «درويش»[۳]بى ‏وجود سجاوند[۴]

***

اى بت گلرو درين بهار طرب‏خيز

از همه گيتى منم به وصل تو خرسند

خيز و بده كام ما و يكسره بستان

كام دل از عشق و شور و جاذبه يكچند

وصف بهار و تو را نگاشت به دفتر

كلكِ هنر پرور «اديب برومند»

=================================

[۱]. ياكند: ياقوت

[۲]. قوس قزح: رنگين‏ كمان.

[۳]. درويش: عبدالمجيد درويش شكسته ‏نويس نامدار دوره زنديه است.

[۴]. سجاوندى: نقطه‏ گذارى كلمات.

جاه‏ طلبان سبكسر

به حيرتم ز كسانى كه بهر منصب و جاه

هزار خفّت و خوارى به خود روا دارند!

در آرزوى مقامى كه بس نپايد دير

به هر درى، پىِ تعظيم سر فرود آرند!

چه خود فروش كسانند، كز گرانجانى

متاع جاه، به نقد شرف خريدارند!

به بوى آن كه دگر خلق‏شان به كس شمرند

منزلت عشق

تا من از منزلت عشق خبر يافته ‏ام
افسر از حشمت شاهانه به سر يافته‏ ام
دلم از بوى تو بشكُفت، كه چون غنچه گل
فيض‏ها از دم جان بخش سحر يافته‏ ام
در همه مدرسه‏ ها قابل تحصيل نبود
آن حقيقت كه من از ميكده دريافته ‏ام
ره به كالاى يقين كى برى از دكه زهد؟
كه من اين سود ز سوداى دگر يافته ‏ام
چشم من، محو تماشاست كه در كاخ حدوث
نقش ديرينه به ديوار و به دريافته ‏ام
تا شدم ژرف‏نگر، در دل درياى وجود،
از حقايق چه بسا، درّ و گهر يافته‏ ام
فكر و ذكرم همه گه دُور زند گِردِ نگار
كه ز حسن‏ش همه جا طُرفه صُور يافته ‏ام
گر نئى مرد خطر، پاى منه در ره عشق
كه من اين باديه پر خوف و خطر يافته ‏ام
طبعم ار چند بود معدن ياقوت و گهر
اين همه بهره به صد خون جگر يافته ‏ام
به دو عالم نفروشم ز سرِ ناز، «اديب»
آن‏چه در محضر ارباب هنر يافته‏ ام

حماسه ملی درباره وطن

وطن

ما كه آزاده جوانان دلير وطنيم

 در ره عشق وطن بی‏خبر از جان و تنيم

در ره پاس گران رايتِ «شير و خورشيد»

 قد علم كرده به هر معركه شمشير زنيم

لاله بر تربت ما خيمه‏ فكن باد كه ما

 روز پيكار وطن كشته گلگون كفنيم

جامه عِزّ و شرف پيكر ما را زيباست

 ز آن كه در راه وطن غرقه به خون پيرهنيم

قلب ما را چه بود بيم كه هنگام نبرد

 از چپ و راست سپاهی فكن و صف‏شكنيم

رزم را گاهِ غضب صفدر پرخاشگريم

 بزم را روز هنر ناطق شيرين سخنيم

خصم گو خانه تهی ساز كه ما روز قيام

 هم‏چنان سيلِ خروشنده بنياد كنيم

دشمن ار حربه رويين بدر آرد گهِ خشم

 باكِمان نيست كه سرسخت، بسان چدنيم

زاده (رستم) نيويم[۱] و به پولادين چنگ

 پهلوان كوب و دل آشوب چو (رويينه تنيم)[۲]

ريشه وحدت ما سخت قوی باد كه ما

شاخساران برومندِ درخت كهنيم

آن درخت كهن ايرانِ ثمر پرور ماست

كز رگ و ريشه او تغذيه سازِ بدنيم

وطن آن بُنگهِ تاريخی و ميراثی ماست

كه درو وارث كالای سرور و مِحَنيم

وطن آن جلوه‏ گهِ وحدت آمال گروه

قبله گاهی‏ست كه تعظيم ورا مرتَهنيم

وطن آنجاست كه ميعادگه دلبر ماست

 وندر آنجای، قرين بت سيمين ذقنيم[۳]

وطن آن طُرفه گلستان دلارا كه در او

خرّم از خرّمی لاله و سرو و سمنيم

وطن آن معرفت‏ آموز دياری ست كه ما

بس به دانشگه او بهره‌ور از علم و فنيم

پرورشگاه بزرگان زمان است وطن

كه از آن جمله سرافراز، به دور زَمَنيم

هم زمهرش همه آكنده دل و واله و مست

هم به راهش همه آماده جان باختنيم

مشتی از خاك وطن را به جهانی ندهيم

كه گرانبار، به مقدار و بها و ثمنيم[۴]

كشور ماست يكی باغ روان‏پرور و ما

همگی سروِ قد افراشته اين چمنيم

بزم ملّيت ما تانشود تار و خموش

همگی شمع فروزنده اين انجمنيم

تن به خواری نسپاريم به پيكار رقيب

ما كه جانباز و قد افراز، به راه وطنيم

به نگهبانی بنگاه «جم» و «آرش» و «طوس»

هم‏چنان گيوِ خروشنده به جنگِ «پَشَنيم»[۵]

بهرِ سركوبی دشمن به سرِ كوهه[۶]ی زين

تيغ در دست، شتابنده به دشت و دمنيم

اين هنرها همه از پرتو استعداديست

كه بد آن درخور جاه و خطر از مرد و زنيم

مهر يزدان چو بود همره اين مُلك «اديب»

فارغ از كِيد رقيبان و بَدِاهرمنيم

.

[۱]. نيو: پهلوان، دلاور

[۲]. روئينه تن: لقب اسفنديار قهرمان ملی باستانی ايران است.

[۳]. ذقن: زنخدان.

[۴]. ثمن: بها، قيمت

[۵]. جنگ پشن: يكی از جنگ‏های ايرانيان با تورانيان است كه گيو قهرمان ايرانی در ان جنگ دلاوری‏ها كرد.

[۶]. كوهه زين: برآمدگی زين.