skip to Main Content

درسهایی از دیوان حافظ برای خوب زیستن

از لطف طبيعت و عيش در فصل بهار بهره بايد گرفت:

خوشتر زعشق وصحبت وباغ و بهار چيست؟         ساقي کجاست کـــو سبب انتظار چيست؟
***
کنون کــه مي دمد از بوستان نسيم بهشت         من وشراب فرح بخش و يـار حور سرشت
گــــدا چرا نزند لاف سطلنت امروز         کـه خيمه سايه ي ابرست و بزمگه لب کشت

توانايي هاي زندگي را بايد غنيمت شمرد و به ياد، داشت که ناتواني ها در پيش است.
چو بر روي برف بـاشي توانايي غنيمت دان     کــه دوران ناتواني ها بسي زير زمين دارد
دعاي مستمندان را با احسان، بلاگردان خود بايد ساخت :
بلا گردان جــان وتن دعاي مستمندان است         نبيند خيرازآن خرمن که ننگ ازخوشه چين دارد
با عشق بايد روزگار گذرانيد واز کوي معشوق پاي بيرون نکشانيد :
کمتراز ذره نـه اي پست مشو، مهر بورز         تــا به خلوتگه خورشيد رسي چرخ زنان
***
عشق وشراب ورندي، مجموعه مراداست         چون جمع شد معــاني گوي بيان توان زد
***
اگرفقيه نصيحت کند کـــه عشق مباز         پياله اي بدهش گــــو دماغ راترکن
***
عاشق شو ار نه روزي کـار جهان سر آيد         نــا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستي
پيرامون آميزش با حکومت کنان ودولتمردان نبايد گشت :
صحبت حکـــام ظلمت شب يلداست         نور ز خورشيد خــــواه بو که بر آيد
از خود پرستي گريزان بايد بود تا توقعات کمتر شود وآسايش بيشتر :
بـه مي پرستي از آن نقش خود بر آب زدم     کــــه تا خراب کنم نقش خود پرستيدن
نسبت به پيمان خود وفاداري بايسته است و از پيمان شکنان برکناري :
پير پيمانه کش مــا که روانش خوش باد      گفت پرهيز کــن از صحبت پيمان شکنان
به دنيا به چشم بي اعتباري بنگر همچنانکه به حباب مي نگري :
همچون حبــاب ديده به روي قدح گشاي     وين خـــانه را قياس اساس از حباب کن
ازنا خشنودي ها به خدا پناه بر تا روحيه اي نيرومند يابي :
اي دل بيا که مــــا به پناه خدا رويم         ز آنچ آستين کـــوته و دست دراز کرد
***
ز رقيب ديو سيرت بــه خداي خود پناهيم      مگر آن شهاب ثــاقب مددي کند سُها را
درعشق به معشوقي دل سپار که آني و جاذبه اي داشته باشد با مَنـِشي والا:
شاهد آنست کـــه مويي و مياني دارد         بنده ي طلعت آن بـــاش که «آني» دارد
***
به خط وخال گدايــان مده خزينه ي دل       بدست شاه وشي ده کـــه محترم دارد
همواره اميدوار باش ونااميدي را بخود راه مده تا بتواني مردانه پيش روي :
دلا چو غنچه شکــايت ز کار بسته مکن     که بـــــاد صبح نسيم گره گشا آورد
***
اميدوار چنانم که کــــار بسته بر آيد       وصـــال چو بسر آمد، فراق هم بسر آيد
در عشق بايد ره شناس بود ودانسته قدم برداشت :
راه عشق ارچه کمينگاه کمــانداران است     هر کـــه دانسته رود صرفه زاعدا ببرد
***
طيّ ِ اين مرحله بــي همرهي خضر مکن     ظلمـــات است بترس از خطر گمراهي
با اهل صفا ومردم عاري از ريا پيوند بايد يافت :
نغز گفت آن بت ترســا بچه ي باده فروش     شـــادي روي کسي خور که صفايي دارد
هر سخن را به وقت خود وجاي خود بايد بر زبان راند :
بـــا خرابات نشينان ز کرامات ملاف         هر سخن جــايي و هر نکته مکاني دارد
سر منزل فراغت را آسان نبايد از دست داد و گرفتار درگيري ها نبايد شد :
ســر منزل فراغت نتوان ز دست دادن         اي ساربــان فروکش کاين ره کران ندارد
دو يــار زيرک و از باده ي کهن دو مني     فراغتي وکـتــــابي وگوشه ي چمني
از سعي کوشش غافل نبايد بود وخدمت استاد بايد کرد :
سعي نا کرده در اين راه به جــايي نرسي         مزد اگر مي طلبي طــــاعت استاد ببر
از عيش وعشرت واستماع نغمات موسيقي به اندازه بهره بايد گرفت :
خدا را اي نصيحت گـــو حديث از مطرب ومي گو         کـــه نقشي درخيال ماازاينخوشتر نمي گيرد
چودردست است رودي خوش بزن مطرب سرودي خوش         کــه دست افشان غزل خوانيم وپاکوبان سراندازيم
در عين کامروايي از پيشامد ها ورخداد ها فارغ نبايد نشست :
باغبانا زخزان بــــی خبرت مي بينم     آه از آن روز کـــه بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهــر نخفته است مشو ايمن از او         اگر امروز نبرده است کــــه فردا ببرد
از حسود که در رشک آوري بي اختيار است نبايد رنجيد :
دلا زرنج حســودان مرنج و واثق باش         کـــــه بد به خاطر اميدوار ما نرسد
گـــر بدي گفت حسودي و رفيقي رنجيد      گو تـو خوش باش که ما گوش به احمق نکنيم
کسي را نبايد رنجانيد و از جفاي کسان نبايد رنجش يافت :
دلا زرنج حسودان مــرنج و واثق باش     کـــــه بد به خاطر اميدوار ما نرسد
چنان بزي که اگر خــاک ره شوي کس را     غبــــار خاطري از رهگذار ما نرسد
جفـــا کنند وملامت کشيم وخوش باشيم         کـــه در طريقت ما کافريست رنجيدن
از رفيق شفيق و دوست يکرنگ غافل نبايد بود وشرط دوستي را بايد بجاي آورد :
با دوستان مضايقه در عمر ومــال نيست      صد جـــان فداي يار نصيحت نيوش کن
***
اگر رفيق شفيقي درست پيمـــان باش         حريف حجره وگرمـــابه وگلستان باش
***
دريغ ودرد که تـــا اين زمان ندانستيم         کــــه کيمياي سعادت رفيق بود رفيق
وقت را بايد مغتنم شمرد وايام را به خوشي بسر آورد :
پنج روزي در ايــن مرحله مهلت داري         خوش بياساي زماني کـه زمان اين همه نيست
فرصت شمار صحبت کز اين دو راهه منزل         چـــون بگذريم ديگر نتوان بهم رسيدن
از مردم داري ودوست نوازي ومداراي با دشمن روي نبايد بر تافت :
غيرتم کشت کـــه محبوب جهاني ليکن     روز وشب عربده بــا خلق خدا نتوان کرد
آسـايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است         بـــا دوستان مروت، با دشمنان مدارا
از غم واندوه کناره گرفتن شرط خردمندي است :
غم دل چند توان خـــورد که ايام نماند         گونه دل باش و نه ايـــام چه خواهد بودن
باده خور غـــم مخور وپند مقلد منيوش         اعتبار سخن عــــام چه خواهد بودن
در طريق کوشش ، به قضا وقدر تسليم بايد بود واز اين راه آسودگي بايد يافت :
هرچــه سعي است من اندر طلبت بنمايم         اينقدر هست کـــه تغيير قضا نتوان کرد
با پيرايه ي هنر بايد خود را آراست که خردمندان، توانگران ِ بي هنر را به چيزي بر نمي گيرند :
روندگان طريقت بـــه نيم جو نخرند         قباي اطلس آنکس کــه از هنر عاريست
فروتني وتواضع را از دست نبايد داد واز مغرور بودن کناره بايد گرفت :
(حافظ) افتادگي از دست مـده زانکه حسود         عرض مـال ودل ودين درسر مغروري کرد
براي پيش گيري از بلاها بايد حاجت مستمندان را بر آورد :
گر ميفروش حــــاجت رندان روا کند     ايزد گنـــــه ببخشد ودفع بلا کند
گذراندن زندگي بايد چنان با نيکخويي ونيک انديشي همراه باشد که روز مصيبت مددهاي غيبي به فرياد رسد :
دلا معـــاش چنان کن که گر بلغزد پاي         فرشته ات بـــه دو دست دعا نگه دارد
هرگز پيرامون کار بد نبايد گشت:
عيب درويش و توانگر به کم و بيش بد است         کـــار بد مصلحت آنست که مطلق نکنيم
اعتدال در هر کاري شايسته است از آن جمله در ميگساري:
صوفي از بـاده به اندازه خورد نوشش باد         ورنه اندازه ي اين کـــار فراموشش باد
روز براي در راه هنر کوشيدن است نه باده نوشيدن:
روز در کسب هنرکوش که مي خوردن روز         دل چو آينه در رنگ ظــــلام اندازد
شرم و ادب مايه ي سروري و سرافرازيست:
ادب و شرم ترا خسرو مهرويــان کرد         آفرين بر تو کـــه شايسته اين چنديني
از بدي و آميزش با بدان دوري بايد کرد و در پي نيکنامي بايد رفت:
نازنيني چون تــو پاکيزه دل و پاک نهاد         بهتر آنست که بــــا مردم بد ننشيني
نيکنامي خواهي اي دل بـا بدان صحبت مدار         بد پسندي جـــان من برهان ناداني بود
در برابر آزار که گناهي است نابخشودني، گناهان ديگر را وزني نيست:
مباش در پي آزار و هــر چه خواهي کن         کـه در طريقت ما غير از اين گناهي نيست
از آزمندي حذر بايد کرد که آزار دهنده ي آدمي است:
همايي چون توعاليقدرحرص استخوان تــا کي         دريغ از سايه ي دولت که بر نـا اهل افکندي
دراين بازار اگرسود است با درويش خرسند است         خدايا منعمم گردان بـه درويشي و خرسندي
گشاده دستي را از ياد نبايد برد:
بر اين رواق زبرجد نوشته اند بـــه زر         کـــه جز نکويي اهل کرم نخواهد ماند
از خامي و ناپختگي پرهيز بايسته است و چابکي و چالاکي شايسته:
در مذهب طريقت خامي نشــان کفر است         آري نشـــان دولت چالاکي است و چستي
به وسوسه نفس گوش نبايد داد :
هشدار کــه گر وسوسه نفس کني گوش         آدم صفت از روضه ي رضوان بــدر آيي
***

چهار هنرمند بازشناخته

در عصر شاه تهماسب صفوی (حک. ۹۳-۹۸۴ ه)

در عصر صفوی چنان که می دانیم کتاب آرایی رواجی فراوان و ارزشی بی اندازه داشته از جمله ارمغان های کرامندی که شاهان و شاهزادگان و بزرگان برای یکدیگر می فرستاده  اند از این گونه کتاب های آراسته به چندین هنر بوده است.

هنرمندان کتاب آرا، مانند کاغذ ساز، رنگ آمیز کاغذ، زرافشان ساز، زرنشان کار، جلد ساز، جدول بند، مذهب، خوش نویس و نگارگر (نقاش) در سطوح گوناگون از پایه و مایه ی هنری، در آن زمان فراوان بوده اند که برخی به مناسبت هایی نامبردار گردیده و برخی دیگر ناشناس مانده اند؛ ما در این جا به نام سه تن از آنان به اختصار اشاره می کنیم که ماخذ آن تذکره ی خلاصه الاشعار تقی الین کاشانی (۹۴۶-۱۰۱۶ ه) در قسمت مربوط به شرح حال شاعران معاصرش نوشته شده است.

از رده ی کاغذ سازان و صحافان چیره دست آن عصر مردی است به نام «ساکنی» که از این کار روزانه ی فرهنگی، روزی خود را به دست می آورده و بسیاری از کتاب ها و سفینه های اشعار مرهون رنج های وی در کاغذسازی و صحّافی و ورّاقی بوده است. او به برکت طبع شعری که داشته و گاهی بیت هایی نیکو از طبعش تراویده است. نامش در تذکره ی خلاصه الاشعار آمده و چند نمونه از گفته هایش یاد شده است از آن جمله:

دل پر از پیکان خون آلود جانان می کنم
دم به دم چون نی ز دل بر می کشم آه حزین
عشق او می ورزم و فکری ندارم از بلا

دانه های لعل در ویرانه پنهان می کنم
چرخ را بر حال خود چون ابر گریان می کنم
من که با نوحم کجا پروای طوفن می کنم

دیگر مولانا «عبدالغفار سالم» که به چندین هنر آراسته بوده است.

نخست این که شاعر بوده و با تخلص «سالم» غزل در مکتب «وقوع» می سروده است. دوم این که موسیقی دان استادی به شمار آمده و در علم ادوار و فنون موسیقی تبحّری کافی داشته، افزون بر این ها نقاش و خوش نویس زبدستی بوده است. وی کتاب های معتبر را به تذهیب مرصَع و خطَ خوش می آراسته و به دوستاران هنر به عنوان ارمغان هایی هدیه می کرده است.

به این ترتیب ما در دو دهه ی اوایل عصر صفوی با نام هنرمندی چنین توانمند و سررشته دار چندین فن آشنا می شویم و به راهنمایی شعرش در تذکره ی یاد شده، پی به هنرهای دیگر او می بریم. امید است که از آثار دیگرش نیز روزی نمونه هایی به دست آوریم. از شعرهای او چند بیت نقل می شود.

کرده ستم چنان که رقیبم شفیع شد

ناز در سرمه من دوش سر غوغا داشت

وه که ما ضبط دل خویش نکردیم اول

دوش دیدم دل دیوانه ی خود را «سالم»

زارم بکش که قتل به از صد ترحَم است
***
نظرش با دگران بود ولی با ما داشت
***
ز آن حریفی که نگه های جنون فرما داشت

بند در گردن و زنجیر جنون در پا داشت

شخصیت سوم «میرهیبت الله قانعی» است که شاعری با قریحه و صاحب اخلاق پسندیده بوده، و در خوش طبعی و خوش فهمی مسلَم و در شعر شناسی کم نظیر به شمار می رفته است. وی افزون بر این در تیراندازی و خوش نویسی از پیش کسوتان و استادان بوده و شاگردانی برجسته در خطَاطی پرورش داده است که از آن جمله شاعر و خوشنویس نامور و توانا «امیر مغزالدین محمد» را می توان نام برد که همواره با شاگردی «قانعی» اظهار سرافرازی و افتخار می کرده است. این چند بیت از و در خلاصه الاشعار نقل شده است.

دگر جانم وداع خانه ی تن می کند امشب

***

که آه آتشینم خانه روشن می کند امشب

تیر آن ابرو کمان در جان من جا کرده است
دور از آن آرام جان خواهم که خطَ نیستی

از دلم ناید که تیرش را ز جان خود کشم
بر سواد هستی و نام و نشان خود کشم

قانعی در سال ۹۸۵ ه رخت به سرای باقی کشید.

و چهارم غیاث الدین نقشبند، از نگارگران و مذهَبان معروف و توانای دوره صفوی است که در عصر شاه عباس اول می زیسته و در کار نقشبندی دارای سلیقه های ممتاز و خوشایند در مکتب اصفهان بوده است و لقب «نقشبند» را از این جهت به او داده اند. وی پس از درگذشت، بسیاری از معاصران را اندوهگین ساخته و فقدان او را ضایعه ی بزرگی برای نقاشی دانسته اند. از آن جمله «میرابوطالب سخی» شعرهای زیر را در مرگ او سروده است که به نقل از «قسمت معاصران» در تذکره ی خلاصه الاشعار ذکر می شود.

شهره ی دوران فرید روزگار
آن که بود از خامه ی سحر آفرین
می خریدند آن که نقش او به جان
بود پیش از خامه ی صورتگرش
عاقبت از نسخه ی هستی بشست
خواهی ار تاریخ او از روی رمز
سازم این مصراع را بر تخته نقش

ثانی مانی «غیاث نقشبند»
دست او را پای در جای بلند
صورت آرایان چین بی چون و چند
صورت «بهزاد» و «مانی» ریشخند
نقش او بافنده ی این نه پرند
در حساب ار نفی نقادش کنند
کرد رخ پنهان «غیاث نقشبند»

محمد اسماعیل نقاش باشی

«محمد اسماعیل نقاش  باشی » برادر آقا نجف و  از  سرآمدان هنر در  عهد قاجاریه است. آثار متنوع او از تابلو و قاب آیینه و قلمدان در عالي ترين سطح هنر قرار دارد تا آنجا كه مي توان گفت در دوران قاجار كمتر كسي توانسته است به مدارج هنري وي دست يابد. وي در مكتب ايراني و فرنگي با چيرگي و مهارت بسيار كار مي كرده چنانچكه در سبك فرنگي ، آداب مسيحيت و مناظر كليسا و چهره راهبان و قدّيسان و كشيشان را با لباس ويژه، به نحو جالب به تصوير كشيده و در شيوه ي ايراني، عالي ترين قلمدان هاي هفت گنبد و جنگي و كياني را از زير خامه سحر آفرين خود بيرون داده است.

محمد اسماعيل در مكتب شمايل سازي نيز كه در عصر قاجار ترقي و رواج داشته، استادي قادر بوده و در داخل قاب آيينه هاي نفيس ، جلدهاي  روغني و قرآن هاي خطي ، تمثال بي مثال حضرت رسول (ص) و حضرت علي (ع) و حسنين (ع) را هر چه نكوتر نگارش مي داده است.

از جمله آثار بي نظير اين استاد، قاب آيينه اي است گران بها كه در آن موضوع ماموريت «خسرو ميرزا» (فرزند كوچك فتحعلي شاه) به روسيه را به منظور عذر خواهي از قتل « گيريبايدف » سفير آن دولت در ايران، ترسيم كرده و پر است از تصاوير مردان ايراني و روسي و مناظر مختلف دل انگيزي كه با قلمي سحار، مراحل گوناگون اين سفر و نيز صورت تزار روسيه و «خسرو ميرزا» و همراهان وي را نشان مي دهد.

شاهكار ديگر يك قلمدان رزمي است كه ميدان جنگِ حكومت مركزي ايران را به سرداري « حسام السلطنه سلطان مراد ميرزا» با « محمد حسن خان سالار» در مشهد به نظر مي رساند در حالي كه بيش هفتصد سوار و پياده را در حال حمله و دفاع با توپ و تفنگ و سلاح هاي سرد نشان مي دهد. در ين صحنه حركات اشخاص كه با خشم و خروش جنگي مردانه كارزار مي كنند به خوبي مجسم شده و ساخت و سازِ پردازيِ آنها در كمال استادي ست . محمد اسماعيل از طرف ناصرالدين شاه به لقب نقاش باشي ملقب بوده است .

بهره گیری ‏از واژه های ساده یا پیوندی که از نظرها دور مانده است

در زبان فارسی بعضی واژه های پیوندی یا ساده خوب وجود دارد که بر اثر هجوم لغت های عربی به قلمرو نثر فارسی که زاییده ی فضل فروشی برخی از نویسندگان سده های اخير بوده، از نظرها دور مانده و منزوی شده است و این امری طبیعی است که وقتی زمانی دراز، رواج گفته ها و نوشته ها بگونه ای باشدکه واژه های معینی بيشتر مورد بهره گیری نویسندگان وگویندگان قرار گیرد الفاظ دیگر دارای همان معانی از انظار پوشیده می ماند و حالت انزوا به خود می گیرد و آنگاه اگر اینگونه واژه های منزوی در سیاق سخن بکار رود در آغاز نا مأنوس به نظر می رسد ولی بی شک، همین کلمات مهجور پس از مدتی بکار رفتن در گفته ها و نوشته ها جای خود را به خوبی باز می کند. و زبانزد این و آن می گردد. در سال های اخیر، این آزمون نسبت به بسیاری از لفظ ها معمول گردیده و دیده شده است که با گذشت کوته زمانی. در زبان ها جاری و بدون هیچ نا آشنائی با ذهن، روائی یافته است. مانند درمانگاه و بیمارستان بجای (مریضخانه) یا تیمارستان بجای (دارالمجانین) یا دستمزد بجای (حق الزحمه).
‏متأسفانه گاهی پس از صرف نظرکردن از یک واژه ی مرکب تازی با این که جانشین فارسی آن وجود داشته یک لغت فرنگی مورد بهره گیری قرار گرفته است مانند (ویزیت دکتر) بجای (حق المقدم طبیب)که در زبان فارسی از دیر باز (پای رنج یا پایمزد پزشک) می گفته اند و بعد فرنگی مآبان آن را به دست فراموشي سپرده اند.
‏یا واژه پیوندی (دامیار) که ازگردونه گفتارها و نوشته های عادی بیرون رفته وکلمه ی صياد عربی یا شکارچی که ترکیبی از فارسی و ترکی می باشد جای آن را گرفته است. ازجمله واژه های ديگر که مهجور مانده است عبارتست از(چشم آویز) به معنی نقاب، (دشیاد) به معنی غیبت و پشت سرکسی حرف زدن و (ایوار) به معنای نزدیک غروب و (دستينه) به معنای نقد و نسیه و امضاء ، (خو گر) به معنی معتاد و بسیارست امثال این گونه لغات كه ‏باید ا‏ز زاویه ی دور افتادگی بیرون آورده شود و در نگارش مطلب ها بکار رود تا کم کم در ذهن ها جایگزین گردد و به گسترش زبان مدد رساند.