skip to Main Content

به پيشگاه فردوسی

  • دوشنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۲
  • شعر

شبی داستان گستر و دیرپای
به زیبنده آیین فراگیرجای
فروگسترانیده برکوه و دشت
یکی پهن دامن به جای نشست
از آن زایش فرخ دیرباز
به دیگرشبان سرفرازان بناز
ز زاییدن مهرگیتی فروز
شده ناز پیوند و فرخنده روز
فزون‌تر ز شبهای دیگربلند
به پایان آذرمه سردخند
من اندریکی روستای کهن
به شش سالگی شاهد انجمن
پدربود و مادر فراخاسته
یکی خانگی بزم آراسته
به آیین یلدا ز بهر شگون
به خوان چیده از میوه ها گونه گون
من و دیگران ازکسان حرم
زخوان بهره ورهریکی بیش وکم
هم ازشام کردن شده بهره یاب
برفتیم دربستر ازبهرخواب
چودرخواب خوش پاسی ازشب گذشت
مرا حال یکسر دگرگونه گشت
به ناگه ز آوای مردانه ای
زگلبانگ دانای فرزانه ای
دوچشمم زخواب گران بازشد
دلم محوآن طرفه آوازشد
اگرچند چشمان من بسته بود
دو گوشم برآن نغمه پیوسته بود
چو آن نغمه ها دردلم جا گرفت
وجودم نوازش سراپا گرفت
چنانم زلذت دگر گشت حال
که گفتی برآورده ام پر وبال
که بود آن برآورده آوای خوش؟
برآورده آوای زیبای خوش
پدربود کز پهلوانی سرود
به شهنامه خواندن دل من ربود
همانا که گاه جوانیش بود
گرایش به شهنامه خوانیش بود
به فردوسیش بود بسیار مهر
ز صهبای شعرش فروزنده چهر
به گردانه آهنگ وبانگ بلند
همی خواند آن سرورارجمند
«دلیری که بدنام او اشکبوس
همی برخروشید برسان کوس»
«بیامد که جوید زایران نبرد
سرهمنبرد اندر آرد به گرد»

از آن شب که بشنیدم این داستان
شدم جذب آن نامه ی باستان
به جان دوستار سراینده اش
به دل حق گزار وستاینده اش
چکد یاد فردوسی از خامه ام
دل آکنده ازمهر شهنامه ام

الا ای گرانمایه دانای توس
که خورشید پای تو را داد بوس
به هفت آسمان رفت آوازه ات
فلک نیست ظرفی به اندازه ات
فروزنده چهری به فرزانگی
فرازنده قدی به مردانگی
تو برنام داران ایران سری
به رادان و رازآگهان سروری
در ایران ندیدم یکی شیرمرد
که کاری به مقدارکارتوکرد
وزآن شیرمردان همه هم کنار
نکردند کاری چنین پایدار
درایران به فرت یکی مرد نیست
دراین پهنه ات کس هماورد نیست
که درآسمان سخن گستری
تویی مهرتابنده ی خاوری
سرایندگان را تویی رهنمون
سوی هفتمین طارم نیلگون
در ایران بسی گرچه دانشوراند
تو چون ماهی و دیگران اختراند
زبان دری از تو نیرو گرفت
وزین رو جهان را زهرسو گرفت
تو دادی به هر واژه اش آب ورنگ
بهایش فزودی به مقدار و سنگ
بسی واژه کز یادها رفته بود
دل از تاب مهجوریش تفته بود
کشیدیش بیرون زهرگوشه ای
ز اندیشه بخشیدیش توشه ای
به سلک سخن خوش درآوردیش
به خرگاهِ کیوان برآوردیش
زآمیزه ی واژه های دری
قرین ساختی زهره با مشتری
عروس سخن از تو با فر و زیب
به هرهفت آرایه شد دلفریب
نگارین هنر از تو زیبنده گشت
زجادوی کلکت فریبنده گشت
زهرکس که سازِ سخن برگرفت
سرودِ تو آهنگ برتر گرفت
زهرگفته کان بس دلاویزتر
سخنهای تو رامش انگیزتر
خرد مسند آرای ایوان تو است
هنر بنده ی سر به فرمان تو است
تو چون سردهی پهلوانی سرود
به شور اندرآری زتن تاروپود
تویی آن جهان پهلوان سخن
که نازد به نامت جهان سخن
بشر را تو در بند آسایشی
رهاننده ازچنگ آلایشی
تو را بس نظر داشت برمردمی ست
گریزایی از شیوه ی کژدمی ست
شرف را یکی مرد آزرمگین
جهان چون تو کی دید با داد ودین
گراستادی آرایش جنگ را
زصلح است کز دل بری زنگ را
جهان بینی و حکمت آمیختی
به آوندِ[۱] علم و خرد ریختی
به خوان برنهادی گوارا خورش
که یابد از او جان و دل پرورش
ز رستم یلی ساختی یکه‌تاز
جوانمرد و خوش خوی ومردم نواز
هرآن چیزکِت بد خوشایند ونغز
نمودی درآن گردِ بیدار مغز

چو شد واژگون بخت ایرانیان
نماند از شکوهِ کیانی نشان
حرامی صفت از ره آز وکین
فرَس راند تازی به ایران زمین
نبودش ز بهر زر اندوختن
«به جز غارت وکشتن وسوختن»
ره آوردش ار چند آیین پاک
ولی کارکردش بسی دردناک
سلوکش به هنجار اسلام نی
پی غارتش خواب وآرام نی
لبش گرچه با نام اسلام بود
دلش دور از این ایزدی نام بود
برون ریخت از سینه بس کینه را
برانداخت فرهنگِ دیرینه را
به رغمِ پیمبربه یکبارگی
برآورد دستِ ستم کارگی
نماند اندراین بوم وبرفر وجاه
نه تخت و نه رخت و نه زرین کلاه
براین جمله بگذشت سالی دویست
که ایران براحوال خود خون گریست
به ایرانی آن گونه برگشت حال
که شد قد چون سروش ازناله نال[۲]

سرش برسرظلمِ حجاج رفت
همه مرده ریگش به تاراج رفت
دراین سالیان هرکه قد برفراخت
سپاه عرب کار او را بساخت

مماناد پوشیده اندرجهان
کهن رازِ پیروزی تازیان
که بودند ایرانیان همگروه
زشاهان و ازموبدان در ستوه
شنیدند چون مژده ی داد ومهر
زآیین پیغمبرِ پاک چهر
که کس را نباشد به کس برتری
جز از راه تقوا و مینوفری
هجوم عرب را نبستند راه
مگر گیرد اسلامشان در پناه
به امیدِ این کیش مینو نهاد
کس اندرمیان دادِ مردی نداد
وگرنه عرب راکجا بود تاب
که بیند چراگاهِ ایران به خواب
کجا بود تازی چنان مایه وَرز
که تازد بدین نام بردار مرز
دریغا که ترفندشان کار بود
نه برسان گفتار،کردار بود

الا ای سخن سنج بیداربخت
که بردی به فردوس ِ جاوید رخت
تو بالیده درعهد سامانیان
سگالیده درکار ایرانیان
نه «محمود» پیدا و نی لشگرش
نه زرینه اورنگ و نی افسرش
که درسیصدوشصت،برخاستی
به کاری گران،همت آراستی
چو دیدی که باشند ایرانیان
ز پیشینه ی خویشتن بی نشان
گروهی غم اندوزِ ماتم کده
گروهی دگرخیل ِ تازی زده
زفر کِیی مانده بی آگهی
هم ازنام داران ِ با فرهی
زجنگی سواران ِ فرخ‌نژاد
جهان پهلوانان ِ با فر و داد
هم از روزگاران نام آوری
زگاهِ جهانداری و داوری
زجورِ بداندیش، سرکوفته
به مژگان ره بندگی روفته
به نودولتان داده سنگین خراج
به بیگانگان باخته تخت وتاج

تو را تاب این جمله دیدن نبود
شکیبیدن از دردِ میهن نبود
به فرخنده پیغام ِ فرخ سروش
برآوردی ازسینه پنهان خروش
برون آختی از بغل خامه را
قد افراختی نظم ِ شهنامه را
نشستی پس ِ زانوی آرزوی
چو در پشت سنگریلی رزم جوی
نجات وطن راهدف ساختی
بسی تیر زی دشمن انداختی
پراکنده ازهرسویی داستان
به کف کردی از دوده ی باستان
کشیدی به نظم دری هرچه بود
خروش سواران ِ جنگ آزمود
هم از بخردان و ردان بی شمار
نوشتی سخنهای آموزگار
نمودی ز یادِ دلاور یلان
جوانمردی و داد راهمنشان
همه پهلوانان ایران سپاه
زتو بازجستند دیرینه جاه
بُسفتی به عزم گران کوه را
ستردی ز دل داغ اندوه را
تو جوشنده خون در تن ِ رستمی
به رزم اندرش جا به جا همدمی
چو ایران بخوانْد آن یل تاج بخش
تواَش برنشاندی به تازنده رخش
چو دیدت به دشمن گره کرده مشت
«تهمتن»پسر را به پای تو کشت
تویی سوگمند سیاووش پاک
که خونش به یاد تو جوشد ز خاک
اگر کاوه شورید برماردوش
به جنگ ستم خونش آمد به جوش
تو دادی به دستش در این سالیان
شکوه آفرین پرچم کاویان[۳]

نهان درچکاچاکِ رزم آوران
تویی کرده رازِ درون را عیان
زگردِ سواران به دشت نبرد
تویی هرزمان سربرآورده مرد
درآویزش لشگر آوای کوس
بود نعره ای کان برآمد زتوس
خود آن نعره آوای درد تو بود
ز درد وطن یادکرد تو بود
هم ازماتم رستمی سوگوار
هم ازمرگ رویین‌تن اسفندیار
گل آرزوهای رفته به باد
شکفت از دمت درگلستان یاد
دواندی تو خون در رگ آرزوی
مگر آبرو بازآری به جوی
به یزدان پرستی شدی راهبر
به مینوگرایی گشاینده در
نکوهیدی آیین بیداد را
ستودی نکوکاری و داد را
توما را شناساندی اندرجهان
نماندی گهر با هنر درنهان
دمیدی به تندیس ما تاب و توش
نمودی به پیکارمان سخت کوش
تو ایرانیان را همه حلقه وار
به گِردهم آوردی از هر کنار
چو شهنامه این حلقه را شد نگین
زنو زنده شد نام ایران زمین
جهان تا جهان است وگیتی به پای
تو را کوه رفعت نجنبد زجای
نه تنها «ادیبت»ستاینده است
که گیتی به ارجت فزاینده است

۱- آوند = ظرف
۲- نال = نی میان تهی،رگ وریشه ی قلمِ نی
۳- نسخه ی دیگر،اخترکاویان.

 

 

حقوق بشر

  • چهارشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۲
  • شعر

اين قصيده در سال ۱۳۴۷ بمناسبت بيستمين سال صدور اعلاميه حقوق بشر توسط شاعر ملي ايران استاد اديب برومند سروده شده و در برخي روزنامه ها و مجلات منتشر شده است.

سازمان ملل امروز بسي مفتخر ست
که نماينده ي اعلام حقوق بشر ست
اينچنين مجمع فرمند ، بود سالي بيست
که به اعلام حقوق بشري مفتخر ست
کرد تدوين اصولي که به ديوان قضا
عدل را قاعده بر پايه ي آن مستقر ست
قدر والاي بشر گردد از آنروز پديد
کز حقوق بشري ، خرد و کلان بهره ورست
باشد از جمله حقوق بشر : آزادي فرد
که مر او را بسوي فر و شرف راهبرست
در جهان موهبتي بهتر از آزادي نيست
که ازو گلشن  هستي ، همه پر برگ و برست
بعد از آن حق تساوي به بر قانون را
از حقوق بشري دان ، که بسي معتبرست
شد مساوات ، مقرر به تکاليف و حقوق
بهر انسان ، که به اوصاف نکو مشتهرست
حق آزادي ،و محفوظی از آزار و عذاب
از حقوقی است که شمشير ستم را سپر ست
حق آزادي ، در ذکر حقايق ، حقيست
که بدان راز سرافرازي هر قوم ، درست
حق آزادي گفتار بود ز آن بشر
که گر اينش نبود ، از همه جا بي خبرست
حق ملکيت و دارندگي مال و منال
باشد ارزاني آنکس که ورا سيم و زرست
هست از آنجمله ، يکي هم بجهان حق دفاع
که بديوان عدالت همه گه ، جلوه گرست
حق آزادی مذهب بود از جمله حقوق
که گر این نیست مقرّر بشر اندر خطر است
بردگي در خور حيثيت انساني نيست
کاين سيه گون روشي ، از پس عهد حجرست
رنگ سيما نبود برتري افزاي کسان
کامتيازات نژادي همه بي پا و پرست
حق راحت طلبي ، از پس يک سلسله کار
بس گرانقدر و گرامي ، چو حقوق دگرست
هيچکس را نتوان داشت به تبعيد و به بند
از ره خود سري و زور ، که نا مغتفرست
آدمي را ز پي کوچ و اقامت حقيست
که بسي محترم اندر سفر و در حضرست
متهم را نتوان همچو بزهکار شمرد
تا نه محکوم بود ، تهمت او بي اثرست
هر کسي را بود اين حق که به آزادي تام
بهر تحصيل فنون در پي کسب هنرست
هر کسي راست ز امنيت جمعي ، حقی
که بدان خاطرش آسوده ز بيم خطرست
هست در باب سياست همه را حق  ورود
وان مع الواسطه يا خود به خود ، اندر شمر است
انتخابات دهد حق دخالت به عموم
که وکيل ارنه ز خلق است ز هر بد ، بترست
اين ز اعلام « حقوق بشري » مختصريست
که سزاوار ستايش ، بر اهل نظرست
گر نباشد به جهان محترم اين جمله حقوق
سعي انسان ، ز پي صلح و سعادت هدرست
در امان باد حقوق بشر از شر و فساد
تا به آفاق ، « اديبا » سخن از خير و شر ست

بد حادثه

نيست كس را سر شورى و نشاط و طربى

كه ز هر گوشه بلند است نواى تعبى

تابِ گفتن نبود تا سخن آيد به زبان

ماهيانيم كه در تابه به تابيم و تبى

ساعت امروز مگر زمزمه پرداز غم است

كه رسانده است به هر ثانيه جانى به لبى

عصبى حالت و بى‏ برگ و نوا مرد و زن ‏اند

كه نه بر تن قصبى[۱] ماند و نه بر جا عصبى

در كف ظلم به جان نيست كسى را ز نهار

تا رساند ز بدِ حادثه روزى به شبى

جمله ظالم صفتان داعى انصاف شدند

«احمد»ى كو؟ كه به هر جاست يكى «بولهب»ى

اى خداوندِ سبب ساز در اين ورطه غم

مگر از بهر دل ما تو بسازى سببى

چه كنى ياد هنرمند و اديبى كامروز

نه نشان از هنرى هست و نه نام از ادبى

 

[۱]. قصب: پيراهن

 

جوانا بدان

  • چهارشنبه, ۱۶ فروردین, ۱۴۰۲
  • شعر

جوانا بدان كز بهين گوهريم
ز ديرين زمان بر سران سروريم
به هش باش و از باستانى سرود
عيان بين كه خوش كيش و دين باوريم
به‏ جا مانده از دوده ‏اى كِى مَنش
همايون سرشت و كيانى فريم
در آزادمردى به هر مرز و بوم
چو مردان آزاده نام ‏آوريم
خرد را به جان و به دل يارمند
خردجوى را يار و ياريگريم
به دانشگرى از كهن روزگار
ستوده به هنجار دانشوريم
به ميهن ‏ستايى برآورده سر
نهاده سر اندر ره كشوريم
به پاس بروبوم، دشمن ستيز
چو «رستم» هماوردِ شير نريم
ز ميهن‏ گريزانِ بيگانه ‏دوست
گريزان چو داد از ستمگستريم
به تاريخ بنگر كه در حادثات
به تاب آورى آهنين پيكريم
نهان نيست كز جور گردون سپهر
بسا روز، كآشفته از اختريم
به بيراهه‏ ها رفته گر گاه گاه
پشيمان از آنيم و خورده‏ سريم
بسا روزگارا زِشاهان به جور
گرفتار بنديم و در چنبريم
چو بودند دانا دلان پيشتاز
تو ديدى كه ما خفته در بستريم
فرو برده سر در گريبان جهل
در انديشه رخت پر زيوريم
ز ظلم اميران بيدادگر
گدازنده در بوته همچون زريم
ز كف داده آزادى خويشتن
ز شاهان خودكامه فرمانبريم
خود انصاف ده كز زمانهاى پيش
چنين سرزنش را بسى درخوريم
به چنگ خرافات، افتاده سخت
همى دست و پازن به دام اندريم
سِزد گر نباشيم نوميدوار
كه چون آتشِ زير خاكستريم
به‏رغم زبونى فراخاسته
به دفع عدو يارِ همديگريم
تكانى به خود داده از فكر و ذكر
مپندار كز ديگران كمتريم
مينديش اگرچند واپسگراى
چو آن آبِ ره بسته در معبريم
تو بينى سرانجام كز خار و خس
رها گشته چون ساق نيلوفريم
همه دست در دست، يارِ وطن
ز «فردوس» تا پشت «كنگاوريم»
به دفع پلنگان درّنده خوى
خروشان و غرّنده چون اژدريم
همه با بدانديشِ ايران‏ زمين
هم ‏آويز با كوهى از لشكريم
مسلسل به كف، كلك در يَد «اديب»
همانندِ سرباز، در سنگريم

بهار

  • شنبه, ۱۲ فروردین, ۱۴۰۲
  • شعر

بهار خامه زنگارگون به كار آورد

 هزار نقش دلارا به سبزه ‏زار آورد
 

به خير مقدم نوروز بوستان آراى

 هزار نكته خاطرنشين هزار آورد
 

سزد كه رخت به صحرا كشيم و راغ اكنون

 كه لاله خيمه به دامان كوهسار آورد
 

نشاط و رقص، عجب نيست بيدمجنون را

 كه در چمن بت ليلا صفت، بهار آورد
 

درخت بين كه به عشرت سراى نوروزى

 چه مايه زيور دلكش به شاخسار آورد
 

بهار، قلب دل افسردگان صفا بخشيد

 كه صف كشيده رياحين به جويبار آورد
 

بهار، قافله سالارِ كاروان صفاست

 زبس گل و سمن و سبزه باربار آورد
 

كنون بود به چمن دايه طبيعت شاد

 زلعبتان سَهى قامتى كه بار آورد
 

كنون كه سبزه گرفته است سرو را به ميان

 خوش آن‏كه سرو قدى ساده در كنار آورد
 

ز شاخ بيد، صبا چنگ برگرفت و هزار

 نواى خرّمى از شاخه چنار آورد
  

***
 

چنانكه بس اثر آورد صُنعِ كلكِ بهار

 چه نقش‏ها اثر خامه «بهار» آورد
 

نگر كه طبع «بهار» از فُيوضِ[۱] چشمه فضل

 هزار گلشن عارى ز خسّ و خار آورد
 

بهارِ باغ خزان گردد و نپايد ليك

«بهار» ماست كه گلزار پايدار آورد

 

رواست گر مَلِك شاعران بود نام‏ش

كه بس به مُلك سخن، طرفه شاهكار آورد

 

«مَلك» چو منبع فضل است و شهريار سخن

زبحر طبع، بسى دُرِّ شاهوار آورد

 

مهين اديب سخن سنج و اوستادِ ادب

بود «بهار» كه قول‏ش بتن قرار آورد

 

همان كه رَشحه آثار طبع فياض‏ش

به روح و تن، اثر راحِ[۲] خوشگوار آورد

 

براسب ‏طبع‏ چو خوش ‏برنشست و راند

به‏ دشت فلك درود برين زُبده شهسوار آورد

 

به فّنِ شعر سرايى هنرنمايى كرد

به علم سبك‏شناسى، بس ابتكار آورد

 

درود باد بر آن شاعر سخن پرداز

كز آتشين قلم اشعار آبدار آورد

 

به حفظ جانب شيرين زبان نغز درى

به شور و شوق و شعف عزم پافشار آورد

 

به گاهِ حمله رويين تنان رنج و محن

زگفته‏ هاى متين، آهنين حصار آورد

 

ز نثر، نفخه[۳] راحت به روح و تن بخشيد

زنظم، رعشه شادى به پود و تار آورد

 

به نام نامى و فرخنده «بهار»، «اديب»

يكى قصيده پرمغزِ استوار آورد
 

[۱]. قيوض: جمع فيض، بهره ‏ها
[۲]. راح: شراب
[۳]. نفخه: دَم