skip to Main Content

بد حادثه

نيست كس را سر شورى و نشاط و طربى

كه ز هر گوشه بلند است نواى تعبى

تابِ گفتن نبود تا سخن آيد به زبان

ماهيانيم كه در تابه به تابيم و تبى

ساعت امروز مگر زمزمه پرداز غم است

كه رسانده است به هر ثانيه جانى به لبى

عصبى حالت و بى‏ برگ و نوا مرد و زن ‏اند

كه نه بر تن قصبى[۱] ماند و نه بر جا عصبى

در كف ظلم به جان نيست كسى را ز نهار

تا رساند ز بدِ حادثه روزى به شبى

جمله ظالم صفتان داعى انصاف شدند

«احمد»ى كو؟ كه به هر جاست يكى «بولهب»ى

اى خداوندِ سبب ساز در اين ورطه غم

مگر از بهر دل ما تو بسازى سببى

چه كنى ياد هنرمند و اديبى كامروز

نه نشان از هنرى هست و نه نام از ادبى

 

[۱]. قصب: پيراهن

 

نقش حقيقت

گر چه دارم ز غمى، خاطر ناشاد هنوز
شادم از عشقِ يكى چون تو پرى‏زاد هنوز
قول دادى كه دهم با تو قرارى، ياد آر
كه نرفته است مرا قول تو از ياد هنوز
تو به فرياد رس اى دوست، كه از دست ستم
منم امروز در اين گوشه به فرياد هنوز
منم آن طاير پر بسته كه از بختِ پريش
رَسته‏ام از قفس امّا نيَم آزاد هنوز
عشق را بيم فنا نيست كه بر سينه كوه
هست باقى اثر تيشه فرهاد هنوز
نيست كس را خبر از شوكت محمود، ولى
كاخ فردوسى توسى بود آباد هنوز
دست تحريف زمان، نقش حقيقت نسترد
ورنه ضحاك نُبد مظهر بيداد هنوز
سلطنت همچو خلافت سپرى شد به عراق
هم چنان مى‏گذرد دجله بغداد هنوز
بر سرِ بزم هنر، سرخى رخسار اديب
يادگارى بود از سيلى استاد هنوز

شام عاشورا

عصر عاشورا - اثر استاد محمود فرشچيان

از دوران كودكی كه تعزیه و روضه خوانی های با شكوه را در روزها و شب های سوگواری محرم مشاهده می كردم تا این زمان كه گزارش وقایع مربوط به قیام حضرت سید الشهدا علیه السلام را در تواریخ مختلف خوانده ام همواره در روزهای تاسوعا و عاشورا متاثر بوده و افق شام عاشورا را اندوهبار یافته ام این قصیده در ۹ اسفند سال ۱۳۵۰ كه مصادف با عاشورای حسینی بود سروده شد و در روزنامه كیهان درج گردید. پایان این قصیده در بر دارنده تعریضی نسبت به حكومت وقت است كه به كشتار دسته جمعی از مخالفان ادامه می داد.

شام عاشورا
امشب ای ماه برین عرصه چه ها می بینی؟
غرقه در خون، تن مردان خدا می بینی
امشب ای ماه تو چون پردگیان ملكوت
از زمین منظره ای هوش ربا می بینی
كشتگانی همه از صدر نشینان بهشت
پایكوب ستم اهل دغا می بینی
رهبرانی سر و جان باخته در راه خدا
برده از دار فنا ، ره به بقا می بینی
امشب ای مه به نمایشگه سربازی ها
قهرمانان حق افتاده ز پا می بینی
هر زمان روی بر آری ز پس ابر ملال
به سرو و روی جهان ، گرد عزا می بینی
در سكوت شب غم پرور اسرار آمیز
همه اطراف ، غم آلوده فضا می بینی
بستر آغشته به خون ، خفته درین دشت جهاد
جاهدانی همه از آل عبا می بینی
در تجلی گهِ مردانگی پاكدلان
نقش خونین بقا، غرق جلا می بینی
كربلا دشتِ بلا خیز جهان است و درو
بس شهیدان ِ زخون شسته لقا می بینی
سر مبادم به تن ای ماه كه بر نطعِ زمین
تن بی سر ز «بزرگ شهدا» می بینی
رخ گلگون جوانان بنی هاشم را
از زمین نور فشان سوی سما می بینی
پرتوِ روح فزای ابدیت را نیك
جلوه گر در رخ ارباب صفا می بینی
یك طرف كشته عزیزان سرا پرده ی حق
یك طرف زنده اسیران بلا می بینی
ز محبان «رسول» و ز عزیزان «بتول»
ای بسا سر كه ز تن گشته جدا می بینی
آن طرف دورتَرَك زیر یكی خیمه ی سبز
داغداران همه را نوحه سرا می بینی
زان میان شیرزنی را ز مصیبت زدگان
به گران طاقتی «شیر خدا» می بینی
زن چه گویم كه در انبوهِ جماعت به سخن
ناطقی ولوله افكن به ملا می بینی
زن چه گویم كه در آن نهضتِ بیداد شكن
رهبری سوی هدف راهگشا می بینی
امشب ای ماه، ز تابیدن خود بر در و دشت
نكته ها می شنوی، نادره ها می بینی
قاتلان را همه در قعر فنا می یابی
كشتگان را همه در اوج علا می بینی
غالبان را به حقیقت همه یكسر مغلوب
سخره ی مظلمه تا روز جزا می بینی
زورمندان زمان را همه رسوای ابد
محو، در قعر سیه چالِ فنا می بینی
و آن به ظاهر سر و جان باختگان را به یقین
برده گوی سَبَق اندر دو سرا می بینی
زندگی را همه در مرگ و ظفر را به شكست
جلوه افروز، درین طرفه غزا می بینی
شرح جانبازی احرار قَدَرْ قَدرِ دلیر
ثبت در دفتر جاوید قضا می بینی
و آنگهی تكیه به قدرت زدگان را تا حشر
در خور لعن و سزاوار هجا می بینی

 

چيست فرهنگ؟

اين قصيده توصيف مختصريست از ويژگى‏ هاى فرهنگ به منظور ارشاد افراد كشور براى تشكل بخشيدن به يك جامعه ‏ى با فرهنگ كه بتواند در مرز و بوم خود به نيكبختى و آسايش و استقلال زيست كند. (خردادماه ۱۳۵۳)

چيست فرهنگ؟

هر كجا تافت نورى از فرهنگ
يافت فَرّى قرين شوكت و هنگ
راهِ فرهنگ پوى و خوشدل باش
كه درين ره به خير يازى چنگ
بهر انسان گر امتيازى هست
باشد اين امتياز در فرهنگ
ورنه با خورد و خواب حيوانى
آدمى را چه ارج باشد و سنگ
چيست فرهنگ؟ بينشى والا
در نگارشگهِ حيات از رنگ
رنگِ شور و نشاط و رنج و ملال
رنگ عشق و اميد و شهد و شرنگ

ارمغانى براى يونسكو

به هنگام بزرگداشت خواجه حافظ شيرازى از طرف
يونسكو

ارمغانى براى يونسكو

هر سخنگوى كه آرد سخن از دست بلند
در سراپرده ي افلاك شود آينه ‏بند
بر شود از زَبَرِ زهره به ايوان زحل
تا كند بهر زمين هديه سخن‏هاى بلند
سخن سَخته كه جوشد ز لب چامه سراى
سخت را سهل نمايد به بَرِ طبع نژند
سخنى كو دهد آلام درون را تسكين
خوش دوايى است شفاپرور و بيمارپسند
سخن والا، از عالم بالاست نصيب
در خور همت بالنده بزرگانى چند
يك تن از آن همه سالار غزل‏سازان است
كه بود منزلتش بر زبر هفت اورند
آن كه آلام زدود از نغمات دلجوى
آن كه آفاق گشود از سخنان دلبند
آن مهين شاعر فرّخ منش نادره گوى
آن بهين عارف عاشق صفت عاطفه‏ مند
آن كه با او نبوَد هيچ سخندان همپاى
آن كه با او نشود هيچ سخنور همچند
آن كه نامش سمر از هند بود تا آمريك
نه همين از در آبادان تا مرز مرند
آن كه از جام جهان بين، رخ اسرار گشود
آن كه از طبع سخنگو، پى آثار فكند
آن كه در گلشن جان، تخم وفادارى كِشت
آن كه از مزرع دل ريشه خودكامى كند
آن كه از صاف خُمش پير خرد جام كشيد
آن كه از شعر ترش جمله مى‏ناب كشند
طاير قدس و صفاى سخنش جان دارو
بلبل عرش و نواى غزلش جان پيوند
ترجمانى ز دل‏ انگيزىِ شعر تر اوست
سر بر آوردن خور از پسِ كوه الوند
اندر آن عهد كه از جورِ اميران مغول
خلق ايران همه بودند اسيران كمند
اندر آن عهد كه شيخان ريايى به فريب
خلق را بنده خود كرده و دين را در بند
هم در آن عهد كه پيران طريقت به فساد
شهره گشتند و به طامات و فسون مغز آكند
صوفى و مرشد و كبّاده ‏كش و زاهد و شيخ
در پى معركه ‏گيرى همه تازنده سمند
يك طرف جنگ و برادركشى و كين و عناد
يك طرف خدعه و سالوس و دروغ و ترفند
فتنه بو داز پسِ آشوب و بلا از پسِ جنگ
خدعه بو از پىِ تزوير و فريب از پى فند
پدر از دست پسر نالد، گرديده ضَرير
پسر از جور پدر گريد، افتاده به بند
اصفهان را سر پيكار، همى با شيراز
همچو شيراز كه با كرمان و آن سوى زرند
خلق چون واژه مفرد به ميان دو فريق
اين يكش بود پساوند و دگر پيشاوند
مام ميهن به چنين عهد، يكى نابغه زاد
كآفرين باد بر آن مام و گرامى فرزند
عارفى خرقه به دوش آمده از رندآباد
پاى برفرق تعلّق زده بى‏ خوف گزند
مولوى بر سر و سرزنده و نورانى چهر
پيرهن چاك و غزلخوان و به لب‏ها لبخند
نگهش نافذ و افسانه گر و طنزآلود
كشف اسرار وجودش هدف كاوش و كَند
چشم جادوش كند شَفْقَت مادر را ياد
چين ابروش بود خشم پدر را مانند
حافظ قرآن، ليكن ز تحجّر بيزار
طالب عشرت، ليكن به تديّن پابند
در كَفَش زُبده كتابى به فرح بخشىِ باغ
بر لبش طرفه بيانى به شكر بارىِ قند
همه جا سازِ طرب جويد و دلجويى و مهر
همه گه راه ادب پويد و خوشخويى و پند
دفترش مخزن خير است و همو خازن صلح
وآن چه داراست به از گوهر و لعل و ياكند
به رياكار و دغل تاختن آرد با شعر
هم نكوهد روش و پويه در اين راه و رَوَند
بركشد از سر وعّاظِ سلاطين دستار
بردرد از رخ زهّاد منافق روبند
اين همان حافظ شيراز و لسان‏ الغيب است
ريخته خمرِ مضامين به مرصّعْ آوند
اين همان حافظِ بيدار دل عقده گشاست
كآمد از بهر تسلاى بشر خنداخند
همچو زرتشتِ پيمبر سخنش آتشناك
و اندر آيينه تفسير، چو زند و پازند
مَلَكى بود، تو گويى ز سما كرده نزول
بهر دلدارى انسان چو بهين خويشاوند
فيلسوفانِ جهان تا نزنندش به نگاه
بارها، پيرمغان ريخت بر آذر اسفند
با تو گويد كه جهان هيچ نيرزد به نزاع
خنك آن كس كه دلى را به ستم نپْراكند
هيچ دانا نخورد غصّه دنياى دنى
كه خود او را هوس و آز و حسد نيست خورند
حافظ ماست همان بلبل باغ ملكوت
كه صفيرش ز سر كنگره عرش زنند
برد گوى سبق از گفته سلمان و كمال
آن كه شد صيت كمالش به فراسوى خجند
شعر او ورد زبان ساخت چه كُرد و چه بلوچ
هم‏چنان تركْ‏زبان شاعرِ كهسارِ سهند
لاجرم وحدت ملّى است به شعرش ستوار
وآن‏گهى مام وطن از ثمراتش خرسند
اينك از خواجه اميد آن كه پذيرد ز اديب