بر من آن دم كه فروغ رخ جانانه گذشت
چه بگويم كه چه ها بر دل ديوانه گذشت؟
پاى خُم چلّه نشين گردم ازاين پس كه مرا
كار مستى دگر از ساغر و پيمانه، گذشت
عمر، بگذشت به سرگرمىِ افسون خيال
زندگى سربه سر اندر پى افسانه گذشت
خرّم آن شب كه به دمسازى ات اى شاهد بزم
همه در صحبت شمع و گل و پروانه گذشت
اى خوش آن مرغ همايون كه در اين تودة خاك
بستة دام نشد چون ز سر دانه گذشت
در ره عشق مكن دعوى مردى به گزاف
مرد آن بود كز اين مرحله مردانه گذشت
عاشق اندر ره جانان گذرد از سر و جان
نه همين از سر سيم و زر و كاشانه گذشت
محرم شمه اى از راز ازل گشت ، « اديب »
هركه در راه يكى، از همه بيگانه گذشت