skip to Main Content
  • شعر
افسون خیال

بر من آن دم كه فروغ رخ جانانه گذشت
چه بگويم كه چه ها بر دل ديوانه گذشت؟
پاى خُم چلّه نشين گردم ازاين پس كه مرا
كار مستى دگر از ساغر و پيمانه، گذشت
عمر، بگذشت به سرگرمىِ افسون خيال
زندگى سربه سر اندر پى افسانه گذشت
خرّم آن شب كه به دمسازى ات اى شاهد بزم
همه در صحبت شمع و گل و پروانه گذشت
اى خوش آن مرغ همايون كه در اين تودة خاك
بستة دام نشد چون ز سر دانه گذشت
در ره عشق مكن دعوى مردى به گزاف
مرد آن بود كز اين مرحله مردانه گذشت
عاشق اندر ره جانان گذرد از سر و جان
نه همين از سر سيم و زر و كاشانه گذشت
 محرم شمه اى از راز ازل گشت ، « اديب »
هركه در راه يكى، از همه بيگانه گذشت