skip to Main Content
  • شعر

جوانا بدان كز بهين گوهريم
ز ديرين زمان بر سران سروريم
به هش باش و از باستانى سرود
عيان بين كه خوش كيش و دين باوريم
به‏ جا مانده از دوده ‏اى كِى مَنش
همايون سرشت و كيانى فريم
در آزادمردى به هر مرز و بوم
چو مردان آزاده نام ‏آوريم
خرد را به جان و به دل يارمند
خردجوى را يار و ياريگريم
به دانشگرى از كهن روزگار
ستوده به هنجار دانشوريم
به ميهن ‏ستايى برآورده سر
نهاده سر اندر ره كشوريم
به پاس بروبوم، دشمن ستيز
چو «رستم» هماوردِ شير نريم
ز ميهن‏ گريزانِ بيگانه ‏دوست
گريزان چو داد از ستمگستريم
به تاريخ بنگر كه در حادثات
به تاب آورى آهنين پيكريم
نهان نيست كز جور گردون سپهر
بسا روز، كآشفته از اختريم
به بيراهه‏ ها رفته گر گاه گاه
پشيمان از آنيم و خورده‏ سريم
بسا روزگارا زِشاهان به جور
گرفتار بنديم و در چنبريم
چو بودند دانا دلان پيشتاز
تو ديدى كه ما خفته در بستريم
فرو برده سر در گريبان جهل
در انديشه رخت پر زيوريم
ز ظلم اميران بيدادگر
گدازنده در بوته همچون زريم
ز كف داده آزادى خويشتن
ز شاهان خودكامه فرمانبريم
خود انصاف ده كز زمانهاى پيش
چنين سرزنش را بسى درخوريم
به چنگ خرافات، افتاده سخت
همى دست و پازن به دام اندريم
سِزد گر نباشيم نوميدوار
كه چون آتشِ زير خاكستريم
به‏رغم زبونى فراخاسته
به دفع عدو يارِ همديگريم
تكانى به خود داده از فكر و ذكر
مپندار كز ديگران كمتريم
مينديش اگرچند واپسگراى
چو آن آبِ ره بسته در معبريم
تو بينى سرانجام كز خار و خس
رها گشته چون ساق نيلوفريم
همه دست در دست، يارِ وطن
ز «فردوس» تا پشت «كنگاوريم»
به دفع پلنگان درّنده خوى
خروشان و غرّنده چون اژدريم
همه با بدانديشِ ايران‏ زمين
هم ‏آويز با كوهى از لشكريم
مسلسل به كف، كلك در يَد «اديب»
همانندِ سرباز، در سنگريم