skip to Main Content

بيا تا با مشام دل ببويم زلف پُر چينت
زنم زان پس فراوان بوسه بر بازوى سيمينت
چو گيسوى دل ‏افشان را به روى شانه اندازى
فشانَد گيسوان بر آب، بيد از رشك آذينت
چو در گلشن فرود آيى به رقص آرى درختان را
نشاط افزون كنند از رنگ و بو، شب بوى و نسرينت
به بيدارى خوشم با ياد رخسار تو بس شب‏ها
گواه راستين من همانا ماه و پروينت
وجودم جملگى عشق است و جانم شعر شورافكن
بود جان من اى مضمون دلكش جاى تضمينت
به عرفان راه جويى هرگهم با چشم دل بينى
چه منّت‏ها كه دارم از نگاه معرفت بينت
دلا، گر كم خورى اندوه اين دنياى فانى را
شناسم چون گُلت و آنگه توانم كرد تحسينت
اديبا در تب عشق ارچه مى ‏سوزى و مى ‏سازى
به جز داروى شعر تر ندارم بهر تسكينت