بيا تا با مشام دل ببويم زلف پُر چينت
زنم زان پس فراوان بوسه بر بازوى سيمينت
چو گيسوى دل افشان را به روى شانه اندازى
فشانَد گيسوان بر آب، بيد از رشك آذينت
چو در گلشن فرود آيى به رقص آرى درختان را
نشاط افزون كنند از رنگ و بو، شب بوى و نسرينت
به بيدارى خوشم با ياد رخسار تو بس شبها
گواه راستين من همانا ماه و پروينت
وجودم جملگى عشق است و جانم شعر شورافكن
بود جان من اى مضمون دلكش جاى تضمينت
به عرفان راه جويى هرگهم با چشم دل بينى
چه منّتها كه دارم از نگاه معرفت بينت
دلا، گر كم خورى اندوه اين دنياى فانى را
شناسم چون گُلت و آنگه توانم كرد تحسينت
اديبا در تب عشق ارچه مى سوزى و مى سازى
به جز داروى شعر تر ندارم بهر تسكينت