دلم گرفته به حدّى كه جاى شَكوا نيست
ز بهر شرح ملالم، زبان گويا نيست
هواى سير و سياحت گشاده رويان راست
دل گرفته ما را هواى صحرا نيست
چرا چو ابر نگريم، كه جلوه هاى شباب
به خنده برق صفت درگذشت و پيدا نيست
چرا ز غصه ننالد به سان مرغ اسير؟
دل است در قفس سينه، سنگ خارا نيست
به كام خصمِ دنى شد، جهان دون پرور
چرا كه غير دنائت به طبع دنيا نيست
بساط عيش به پا كن، چو دسترس باشد
بسا كه فرصتى امروز هست و فردا نيست
گهى به خواهش دل گوش كن كه با دشمن
مدارِ حسن سياست، به جز مدارا نيست
مشو فريفته عشوههاى منصب و جاه
كه اين فريب سراب است و موج دريا نيست
صفاى خاطرم از حسن روى اوست، «اديب»
كه باغ، بىرخ گل در خور تماشا نيست