گر دستِ در گشاى، كند همرهى مرا
در بارگاه دوست، كند درگهى مرا
پُر وحشت است وادى ابهام چون و چند
اينجا مباد در ره حق، گمرهى مرا
راهى به سوى كعبه مقصودم آرزوست
تا بخت، بنده گردد و دولت رهى مرا
از «من» چنان پُرم كه گرانى كنم به خويش
كو دست عشق تا كند از من، تهى مرا
آزادگى كجاست؟ كه آرد فراغتى
از كجروان، به سايه سرو سَهى مرا
نازم به حكمرانىِ ملك غنا، كه كرد
بىاعتنا به افسر شاهنشهى مرا
ملك رضاست در خور آزادگان «اديب»
اينجا خوش است منصب فرماندهى مرا