طاقتم طاق شد از دورى جان فرسايت
كى رسد مژدة ديدار رخ زيبايت؟
همچو آن قطرة باران كه به گلبرگ فتاد
بى قرارم ز غم روى طراوت زايت
پاى تا سر همه چشمم كه خرامى به طريق
وز ره شوق، شوم خيره به سر تا پايت
چون تو با ناز كنى جلوه در آن دامن سبز
كى سپيدار بود همسر و هم بالايت؟
همچو پرداز كه بر نقش دهد رونق و آب
كند آرايشى اندك، چه جهان آرايت
به تو هرگز نتوان گفت پرى سيمايى
كه به هرحال بود به ز پرى، سيمايت
خبرى گير از اين دل كه تويى دلجويم
گذرى جوى بدين جا كه منم شيدايت
اى خوش آن دم كه تو گرمم به كنار آيى و نيست
از تب عشق، نه پروايم و نى پروايت
ناز كن ناز به گل ها، گل جان پرور من!
تويى آن گل كه اديب است هزار آوايت