skip to Main Content
  • شعر

بس آه سرد از دل من مى‏ كشند سر

گاهى به حكم عادت و گاهى عميق ‏تر

هر يك روايتى‏ ست ز آويزش غمى

بر خاطر فسرده ‏ام از منظرى دگر

هر آه من نشانه درديست جانگداز

از هرچه ديده يا كه شنيدم ز خير و شر

گاه از وقوع فاجعه‏ اى شوم در عذاب

گاه از حدوث حادثه ‏اى زشت شكوه‏ گر

گاه از دنائتى كه كند ريشه در نفوس

گاه از شرارتى كه شود چيره بر بشر

بس آه‏ ها كه سر كشد از سينه ‏ام به درد

زين وضع روزگار كه از بد بود بتر

آهم بود ز دست ستمهاى رنج ‏خيز

كز حاكمان جور، به دلها زند شرر

آهم بود ز مدّعيان كمال و فضل

وآنگه به گاه فكر و عمل منشاءِ ضرر

آهم بود ز فقر و نياز قبيله‏ ها

كاندر مضيقه ‏اند به نانى ز خشك و تر

آهم بود ز گرسنه خلق «بيافرا»

كز فقر، پوست بر تنشان خشك شد مگر

برگ درخت و هسته خرما و شابلوط

باشد خوراكشان و جهان پر ز برگ و بر

آه از وجود سفله اميران كينه‏ جوى

آه از نبودِ زُبده بزرگان نيك فر

آه از وجود خَلْق‏ كُشانى درنده‏ خوى

آن طالبان كه طالب قتل‏ اند سربه‏ سر

قومى كه در حمايت دين كافرى كنند

با قتل غافلانه و كور از بسى نفر

خود را به انتحار كُشند از براى آن

كز انفجار، خونِ دوصد تن شود هدر

در راه زنده كردن اسلام مى‏ كُشند

جمعى ز مُسلِمانِ جهان را به رهگذر

لعنت بر آن كسان كه به سرمايه‏ اى گزاف

يارى دهند اين بَترين خلق را به زر

آهم بود ز خرج زر و سيم بى‏ حساب

بهر سلاح و كشتن همنوع، بى‏ شُمَر

آهم بود ز جرم و جنايات دلخراش

چون قتل مادر و پسر و همسر و پدر

اين آه‏ ها ز وضع خراب جهان ماست

جايى كه جز فساد نيابى در آن اثر

كو چاره ‏اى به غير تحمل كه ناگزير

راه گريز نيست دريغا ز هيچ در