skip to Main Content
  • شعر

روزها رفت و ز اندوه دلى شاد نماند
شادى و عيش درين مظلمت آباد نماند
كرد بيداد، ستمكارى حكام دغل
شور شيدايى و عشرت به دلى شاد نماند
عیش ها کرد هر آن کو ره خسرو پیمود 
جز عقوبت ز هوادارى فرهاد نماند
دل خراب از غم عشقى نشد اما به عوض
بهر كشور ز خرابى پى و بنياد نماند
شرح بس حادثه در حافظه ی تاريخ است
ليك ازين گونه كه ديديم ورا ياد نماند
داد و فرياد فزون رفت بر افلاك ولى
در بر و بوم وطن هيچ اثر از داد نماند
جاى ديوان شده ديوان عدالت امروز
آدمى زاده در اين مركز بيداد نماند
رنج ها برد « اديب » از پى آلام وطن 
ليك در دستش از اين جمله به جز باد نماند