skip to Main Content
  • شعر

اى كه با صيد كمندت، همه بيداد كنى
آه از آن روز كه خود شِكوه ز صيّاد كنى
داد كن داد، خدا را كه دريغ است، دريغ
گر تو بيداد بدين حسن خداداد كنى
اى كه لبخند توام خرم و دلشاد كند
خرّم آن دم كه دل غم زده اى شاد كنى
مى سرايم غزلى نغز به يادت كه مگر
چون بخوانى، ز سرايندة آن ياد كنى
در كدامين چمنش ميل پرافشانى هست؟
طايرى را كه تو از دامگه آزاد كنى
گر نوازى دل غمديده اى از بهر خداى
خانة خويش به لطف و كرم آباد كنى
لاله ها سر زند از خاك لحد گر به دريغ
ذكر شيرين به سر تربت فرهاد كنى
« اديب » ، ترسم از حال تو دلبر نكند ياد
هر چه از دست غمش ناله و فرياد كنى