skip to Main Content
  • شعر

چون برآرم از ته دل آه دردآلوده را
برگشايم حقه ی راز دل نگشوده را
تيره گون شد خاطرم اى چشم خون افشان ببار
فيض باران درخور است ابر به قير اندوده را
از پى يارى كه آسود از غم ياران، چرا
افكنم در رنج بى حاصل تن آسوده را؟
روح را شاداب خواهم داشت از عشق و اميد
تا به راه اندازم آسان، پيكر فرسوده را
راه پيمايم به سوى گفتن ناگفته ها
رهروِ پويا نوردد راه ناپيموده را
گوش را پر خواهم از ذكر جميل دوستان
شكرها دارم ز ياران غيبت نشنوده را
گر هنر پوشيده از ديدار كس ماند چه سود
كژرَوى باشد نهفتن بوى مشكِ سوده را
پاس فرمان گرچه شايد داشت از ياران، « اديب »
ليك در مقياس دانايى نه هر فرموده را