skip to Main Content
زلزله بم

 

به مناسبت سالگرد فاجعه زلزله بم که جمعی از هموطنان ما در آن از بین رفتند، این قصیده از استاد ادیب برومند که در آن ایام سروده شده بود منتشر می گردد. 

گريم و گريند خلقى از گزند روزگار

بر بم و بر مردم غمديده بم زار زار

واى واى از اين بلاى ناگهانِ جان‏ ستيز

آه، آه از اين عذاب پرشتاب جانشكار

زار گريند از غم مرگ وطن‏ تاشان خويش

مردم ايران زمين با خاطرى اندوهبار

جوش احساسات ملت بهر آفت ديدگان

هست در خورد فراوان آفرين و افتخار

بوم شوم زلزله بر بام بم تا پر گشود

بس فراوان كُشت و صدها خاندان شد داغدار

آه از اين خونين بلا كز آسمان نيلگون

در سپيده‏ دم فرود آمد به يكدم چون شرار

آسيا سنگى فرود آمد به فرق مرد و زن

در شكرخوابى كه شد تلخ از بلاى ناگوار

كرد رقصى نابهنجار و دوار افكن زمين

كآن به جاى شادمانى كرد خلقى سوگوار

شد به هم پيچيده همچون رشته‏ ها ديوار و در

طاقها شد ناگهان بر دوش ايوانها سوار

اژدهاى مرگ با كامى فراخ و زهربيز

ناگهان دربُرد خلقى را به حلقى زهرْبار

چون قطارى كز مسير خويشتن گردد برون

جَست بيرون از مقرّ خود زمين ديوانه ‏وار

خانه‏ ها ناگه فرود آمد به خيل خانگى

چون شهاب آسمانى بر چراغانِ مَنار

جاى بگرفتند جمعى زير آوار گران

چون خزه كان جاى گيرد زير سنگى استوار

كُشته و مجروح بين در سوزِ يخبندانِ دى

اوفتاده در ميان خاك و خون نالان و زار

ضجّه‏ ها برخاست از خرد و كلان، برنا و پير

زين بلاى آسمانى زين جفاى روزگار

از خرابيهاى بى‏ حد تل خاك آمد پديد

زير تل‏ها مردگان و زندگان چندين هزار

زير پى بينى زنى مدفون و طفلش در بغل

روى تل بينى زنى مجروح و شويش در كنار

هر كه جان در برده باشد زين چنين رخداد شوم

باشد اندر جستن مدفون عزيزى خاكسار

خفت در زير زمين بس نوعروس لاله ‏روى

رفت در قعر زمين بس نوجوانِ گلعذار

اى بسا طفلا كه گرديد از بلا بى ‏خانمان

بى ‏نصيب از باب ومام و بى‏ كس از خويش و تبار

اى دريغ از سرنوشت كودكى اين‏ سان نژند

كز ره بى ‏سرپرستى بر چه سان آيد ببار

كودكانِ بى‏ سرپناه و بى‏ كس و بى‏ خانمان

چون كنند آنجا كه آيد ننگ و نكبت بار، بار

ليكن اميد است كز خودسازى و خودياورى

سربسر پيروزگر باشند در هر گير و دار

با توان و سعى خويش و يارى يزدان شوند

يكّه ‏تازِ عرصه علم و هنر در كارزار

***

بر هلاك مردم بم گرچه بس ناليده ‏ييم

هم براى «ارگ بم» افسرده‏ ييم و دلفگار

«ارگ بم» بر بام كشور نردبانى بود سخت

مانده از دوران «اشكانى» ز خشت پايدار

قرنها بگذشت و آسيبى نيامد بر سرش

بر سر خشتين بناى فرد و تـاريخى حصـار

آمدند و رفته بسيارى ز اقوام كهن

و اين بناى باستانى مانده ز آنان يادگار

اى دريغا كز شآمت‏ گونه رخدادى عظيم

گشت ويران «ارگ بم» آن يادمانِ[۱] اقتدار

ناله‏ ها برخاست از ارواح خفته كاندر آن

زندگى‏ ها كرده گوناگون گروهى بى ‏شمار

بود پنهان رازها در جاى جاى «ارگ بم»

رازهايى قصه‏ گوى از گردش ليل و نهار

رفت بر باد فنا آن رازهاى گونه‏ گون

كز در و ديوار بشنيدى به گوش اعتبار

هرچه رمز شهرسازى بود در ديرين زمان

گشته بود آنجا تدارك يافته، كامل عيار

رفتگان يكسر روانشادند امّا ماندگان

چشم غمخوارى ز ما دارند و لطف كردگار

با دلى خونين نوشت اين چامه را كلك «اديب»

تا برانگيزد پىِ تيمار «بم» هر شيخ و شاب

[۱]. يادمان: يادمانده