skip to Main Content
تاريخ خبر: پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۷– ۵ شعبان ۱۴۴۰ـ ۱۱ آوریل ۲۰۱۹ـ شماره ۲۷۲۵۵ 

نگاهي به کتاب«دردآشنا»،مجموعه غزليات اديب برومند

شاعري بر بلنداي عشق و آزادگي
پوران‌دخت برومند
20-15-22
 
 

عشق زيبا غزل عهد جواني است «اديب»

سخني خوشتر از اين در همه ديوانم نيست

از آنجايي‌که در کنار پدر و در سايه‌ پرمهر او زيسته و با اشعارش از دوران کودکي مأنوس بوده‌ام، روا دانستم که نگاهي کوتاه به مجموعه غزلياتش با نام دردآشنا داشته باشم. پدر شاعري است آزادانديش که وجودش سرشار از عشق و محبت است.

مهر و دوستي شادمانه به نهانخانه دل او راه يافته و سخن پرنقش و نگارش چونان سايباني از پرنيان گلگون بر پيوند ديرپاي مهر و دل سايه گسترده است. او دل به ديدار عشق مي‌سپارد و جستجوگر عشق در بيکرانه عالم هستي است.

عشقي که با وجودش سرشته شده و آن را بهره خود از لطف و بخشش پروردگار مي‌داند.

زِ عشق شکوه ندارم که اين عطيه‌ ناز

خدا زِ لحظه‌ خلقت نهاد در خويم

او ماندگاري شعرش را از دولت سر عشق دانسته، بر بلند ايوان عشق سر فرود مي‌آورد و در سايه‌ ديوار آن آرام مي‌يابد:

رهين منت عشقم به روزگار «اديب»

که سايه‌اش زِ سر خويش کم نمي‌بينم

عشق و دلدادگي اديب با پاکدلي و يکرنگي همراه است و آزادگي و وارستگي‌اش نشان پرهيز اوست از سوداگري در راه عشق:

زِ دولتِ سرِ عشق است گر بماند دير

به يادگار بسي طرفه داستان از من

اگر نتيجه‌ آزادگي زيان‌کاري‌ است

چه غم که سود زِ سوداگران، زيان از من

اديب برومند،پيمان‌منش و استوار بر پيوند مهر و دوستي است. او وفاي به عهد را مي‌ستايد؛ اما دريغ که در زمانه‌ او پيمان‌ها را بهايي نيست و فرسوده کالاي وفا راهي به بازار ندارد:

شد وفا فرسوده کالايي به عهد ما «اديب»

کز گذشت روزگارش تار هست و پود نيست

پدر با ناراستي‌ها و ناروائي‌ها سر سازش ندارد. او که گوهر عزت خويش را رايگان به دست نياورده، دام قدرت را پرخطر مي‌داند و با خوشخوئي و مردم‌نوازي در پي راهيابي بر بام فضيلت است:

عبرت از بدعهدي ايّام مي‌بايد گرفت

اين پيام روشن از خيام مي‌بايد گرفت

خواهي ار نام بلند و چهره‌ گلگون به دهر

چون شفق از دورِ گردون، جام، مي‌بايد گرفت

دامِ قدرت بس خطرناک است و کامش پرنهيب

پس برون از دامِ قدرت، کام مي‌بايد گرفت

از رهِ خوشخويي و مردم‌نوازي‌ها «اديب»

بر سرِ بام فضيلت، نام مي‌بايد گرفت

اديب برومند شاعري است پايبند به آيين کهن شعر پارسي که درون‌مايه اشعار عاشقانه، عرفاني، سياسي، اجتماعي و اخلاقي‌اش در قالب‌هاي قصيده، رباعي، غزل، قطعه، مثنوي جاي گرفته است. در شعري مي‌گويد:

سخن نو آورم از محتواي فکرِ ظريف

ولي به ظرف سخن مست ساغر کهنم

و در جائي ديگر:

«اديب» از گفته‌هاي نغز و دلجوي

سخن را نو به آئين کهن کرد

او به سبک عراقي غزل مي‌سرايد، اما تک بيت‌هايي از غزلهايش گرايش گاه به گاه او به شيوه‌ اصفهاني را نشان مي‌دهد. غزليات پدر دربرگيرنده‌ مضامين تازه و دلنشيني است که در همراهي با توصيف‌هاي دل‌انگيز و ترکيبات نو و بديع، با آهنگي خوشايند و دلپذير بر دل مي‌نشيند و با زبان امروز دمساز

مي‌گردد.

شعري هموار که بازتاب خواسته‌ها و آرزوهاي شاعر و مردم روزگار اوست و گاه با چاشنيِ کنايات، تشبيهات، استعارات، زبانزدها، اصطلاحات روزمره‌ مردم نيز همراه مي‌شود. به ابياتي از غزليات او در کتاب دردآشنا اشاره مي‌کنيم. نمونه‌هايي از اين اشعار:

گوهر عزت خود را نفروشيم به زر

اين سخن راست بگوئيد خريداران را

لقمه‌ شبهه مخور، کارِ خطا پيش مگير

گرچه ايزد نَبُرد نانِ خطاکاران را

*تناسب- گوهر، زر؛ خريدار، فروش

*ترکيب- لقمه‌ شبهه خوردن: خوردن آنچه حلال و حرام بودنش مجهول باشد؛ نان بريدن : قطع کردن روزي

به ملک عاطفه ما حق آب و گل داريم

کز آب مهر و عطوفت سرشته شد گِلِ ما

*ترکيب کنائي- حق آب و گل داشتن: حق و سابقه اقامت داشتن

*تکرار مليح- گِل، آب

من به پيکار دل خود سپر انداخته‌ام

تا تو در شهرِ وجاهت، عَلَم افراشته‌اي

*ترکيب کنائي- سپر انداختن: تسليم شدن؛ عَلَم افراشتن: مشهور شدن، نشانه شدن

فداي همت آن پهلوان عرصه‌ عشق

که نقل مجلس خوبان کند فسانه‌ خويش

به رنگ ثابت اگر خويش را نشان ندهي

ميان اهل زمان گم کني نشانه‌ خويش

*تناسب‌ها- پهلوان، عرصه؛ مجلس، نقل افسانه

*جناس- نشان، نشانه

*ترکيب- به رنگ ثابت خويش را نشان دادن: يک رنگ و ثابت قدم بودن

ديشب به ياد روي تو خون مي‌گريستم

من دانم و خداي که چون مي‌گريستم

ويران‌سراي خاطر سيلاب ديده را

بر حالِ زارِ سقف و ستون مي‌گريستم

*اضافه‌ تشبيهي- ويران‌سراي خاطر سيلاب ديده

*تناسب- سراي، سقف، ستون، ويران

*جناس- خون، چون

درآن مقام که شد شيشه برتر از الماس

زِ تابناکي و شهرت بريدنم بايد

مرا که باد به دست است در قلمرو هوش

به کوي باده‌کشان، سرکشيدنم بايد

*تناسب- شيشه، الماس، تابناکي، بريدن

* ايهام- سرکشيدن

*جناس- باده، باده‌کشان

*ترکيب- باد به دست بودن: دست خالي بودن

نيست دست کمي از شمع دل‌افروز تو را

که چو پروانه‌ام آتش به سراپا زده‌اي

گر زِ پروانه من آشفته‌تر آيم نه عجب

که به عاشق‌کشي از شمع تو بالا زده‌اي

*تناسب‌ها- دست، سر، پا؛ شمع، پروانه، آتش

*ترکيب‌ها- بالا زدن: بالا گرفتن، ارتفاع گرفتن؛ دست کمي نداشتن از چيزي: کمتر از آن نبودن

هيچش به ناز خوشه‌ پروين نياز نيست

آن‌را که يک ستاره به هفت آسمان نبود

*ترکيب- يک ستاره به آسمان نداشتن، دست خالي بودن

*تناسب- خوشه‌ پروين، آسمان، ستاره

دل منه بر هر در باغي که بنمايند سبز

گرگ را ديدم که گاهي در لباس ميش بود

*ترکيب- دل بر در باغ سبز نهادن: فريب خوردن؛ گرگ در لباس ميش بودن: فريبکاري

زِ بس به خانه‌ رگ ها شده ا‌ست خون ها سرد

به بي‌صفائي اين سردخانه مي‌خندم

سر نياز من و آستان کس هيهات

به ناز و نخوت هر آستانه مي‌خندم

کنون که ياوه‌سرايي است باب مردم روز

به شام غربت شعر و ترانه مي‌خندم

*ترکيب- خون به خانه‌ رگ سرد شدن، دلمرده، خونسرد و بي‌تفاوت شدن

*جناس: آستان، آستانه؛ ناز، نياز

*تضاد: روز، شام

دل منه بر ستم‌آباد که ويران گردد

هر عمارت که درين مرحله بنياد کنند

کاخ بيداد و ستم دير نماند آباد

وگرش بام و در از آهن و پولاد کنند

*ترکيب- ستم‌آباد

*تناسب‌ها- کاخ، بام، در، عمارت؛ آهن، پولاد

*تضاد- آباد، ويران

از شوق عشقت عاقبت من سر به صحرا مي‌نهم

بر چشم من بنشين تو هم گر دل به دريا مي‌زني

*ترکيب‌هاي کنائي- سر به صحرا نهادن: پريشان و آواره شدن؛ دل به دريا زدن: بي‌پروا به کاري پرداختن، خطر کردن

*تناسب- سر، چشم، دل

زِ غم گشتم زمين‌گير و به ياد ماه خود هر شب

چه شيرين قصه‌ها با اختران آسمان دارم

*تناسب- شب، اختر، ماه، آسمان

*ترکيب- زمين‌گير شدن: ناتوان و درمانده شدن

*تضاد- زمين، آسمان

رسيد نامه‌ات امروز و شادمانم کرد

که بارنامه‌ دل بود و ره به جانم کرد

*ترکيب‌ها- بارنامه‌ دل؛ ره به جان کردن: به جان راه يافتن

زِ سوز عشق و غم هجر يار و بيم و اميد

عجب محاصره‌ دل به چارسو کردم

زِ تيغِ حسرت از آن روي زخمي‌ام در عشق

که شرم را سپر پاس آبرو کردم

*تناسب‌ها- چارسو، محاصره، تيغ، زخمي، سپر؛ شرم، آبرو

*تضاد- بيم، اميد

شعر اديب برومند، خوش‌نقش و نگارين است. او راز و رمز سخن را مي‌شناسد و ظرافت‌هاي شعري با تصاوير خيال‌انگيز آن‌چنان آراسته و پيراسته در کنار هم قرار مي‌گيرند که گوئي همنشينان و همرازاني

ديرينه‌اند.

تناسب آهنگين واژگان، ملاحت تکرارها، تضاد و تناسب‌هاي مستقيم و معکوس واژگان، ريزه‌کاري‌ها و آرايه‌هاي ادبي آن‌گونه دلنشين و طبيعي پيوند يافته‌اند که نشاني از تصنع و دشواري در آن به چشم

نمي‌آيد.

نقش‌بندي‌هايي که زينت‌بخش ابيات پرمغز اوست و گوياي شيرين‌کاري و تردستي هنرمندانه‌اش در سرودن شعر

است:

چون شراب ارغواني خوش به رگهايم دويدي

چون فروغ شادماني خوش به چشمانم نشستي

بود همچون دير متروکي مرا ويرانه‌ دل

تارک دنيا شدي در دير ويرانم نشستي

*تضاد- دويدي، نشستي

*تشبيه- دل ويرانه به دير متروک (که تارک دنيا (معشوق فداکار) درآن جاي گرفته) تشبيه شده است.

*جناس- ويران، ويرانه

*تناسب آهنگين: تارک، متروک

مپيچ درغم کمبود و خم مشو برِ کس

که راه خير درين پيچ و خم نمي‌بينم

زِ دوري تو مگر فرش نخ‌نماست دلم

که نقش‌مايه در او مرتسم نمي‌بينم

*تصدير- پيچ و خم

*تناسب- فرش، نخ، نقش، مرتسم

*تشبيه- دل ريش به فرش نخ‌نما تشبيه شده است.

از بس به کف خوبان شد دست به دست اين دل

با در به دري نالد کاشانه به کاشانه

منع دل خويش از عشق هرگز نکنم باري

کي راز خرد گويد ديوانه به ديوانه

حکم ازلي داده ست از بابت خودسوزي

در وقت طواف شمع، پروانه به پروانه

*ترکيب‌هاي کنائي- دست به دست شدن: بازيچه قرار گرفتن؛ در به در شدن: آواره و سرگردان شدن

*تکرار مليح- دست، کاشانه، ديوانه، پروانه

*تضاد- خرد، ديوانه

*جناس- پروانه، پروانه

*تناسب- شمع، پروانه، خودسوزي

مرا زِ مردم خونريز مست باکي نيست

چه‌ها که بر سرم آن چشم نيم‌مست آورد

ببست پاي دلم را به بند زلف دراز

چو غمزه با نگهش رو به بند و بست آورد

نشست گل همه با خار و خونْ جگر گرديد

که هرچه بر سرش آورد هم‌نشست آورد

«اديب» چون زِ پي نازنين غزالان رفت

به انجمن غزلي نغز نازشست آورد

*ايهام- مردم

*تناسب- مردم، چشم؛ بند، بست

*جناس- ناز، نازنين؛ غزال، غزل

*تناسب آهنگين- خار، خون

*ترکيب‌ها- هم‌نشست؛ بند و بست؛ نازشست آوردن: کار در خور تحسين و آفرين کردن

*تضاد- گل، خار

اشک بهار چهره‌ گل شويد از غبار

خندد گل شکفته به روي بهار اشک

جان‌پرور است دامنه‌ کوهسار عشق

شورافکن است منظره‌ آبشار اشک

در التهاب عشق چه بهتر زِ جام مي؟

در شوره‌زار غم، چه به از چشمه‌سار اشک؟

بر طرف سنگلاخ چه حاصل گذار جوي؟

يارب مباد بر دل سنگين، گذار اشک

*تصدير- اشک بهار، بهار اشک

*تناسب آهنگين واژه‌ها- آبشار، چشمه‌سار، کوهسار، شوره‌زار؛ منظره، دامنه؛ بهار، غبار

*تکرار مليح- گذار

*جناس- سنگلاخ، سنگين؛ شورافکن، شوره‌زار

تا کي به سراغ من دلخسته نيايي

سوي من دلخسته‌ وارسته نيايي

خستي دل خونين من از ناخن بيداد

تا چند پي پرسش اين خسته نيايي

پيوسته منم واله‌ ديدار تو اما

هرچند دلم شد به تو پيوسته نيايي

اي تشنه به آزار دل از دست تو فرياد

کاندر پي اين کوزه‌ بشکسته نيايي

از پاي دلم بند ملامت نگشايند

تا بر سر اين صيد زبان‌بسته نيايي

*جناس- دلخسته، خستي، خسته

*تناسب- ها- پاي، بند، صيد، زبان‌بسته؛ تشنه، کوزه‌ بشکسته؛ دست، پاي، سر، زبان

*تصدير- پيوسته

*ترکيب- زبان‌بسته: ناتوان، رنجور، خاموش

*تناسب آهنگين- دلخسته، وارسته، پيوسته، بشکسته، زبان‌بسته

دلم زِ خيره‌سري‌هاي روزگار شکست

نگارخانه‌ عيش مرا حصار شکست

فغان زِ عشق که ديوار صوتي دل من

زِ پرگشايي اين مرغ جان‌شکار شکست

نمود در دلم از غمزه موشکي پرتاب

کزين سراچه ستون‌هاي پايدار شکست

زِ خشت ميکده شايد که بشکند سر شيخ

که طعنه‌اش دل رندان مي‌گسار شکست

دهان شکوه‌ من سخت بسته بود، وليک

زِ دستبرد غم اين قفل استوار شکست

*تناسب‌ها- ديوار صوتي، موشک، مرغ جان شکار (استعاره از هواپيما)؛ سراچه، ستون؛ دل، سر، دهان، دست؛ دستبرد، قفل

*جناس- ميکده، مي‌گسار

*تضاد- شيخ، رند

دارد ترنم شب، طرز نواي ما را

گويي سکوت شب هم دارد هواي ما را

در شامگاه غربت در خون خود فروخفت

مسکين شفق چو بنشيند خونين نواي ما را

بانگ از گياه برخاست گل کرد پيرهن چاک

تا جغد ناله‌گر شد بستان‌سراي ما را

ما کشتگان باغيم از ارّه‌هاي تزوير

از باغبان بگيريد پس خون‌بهاي ما را

پيچيده در کفن شد عقل از کف خرافت

زين ديو کو مفرّي انديشه‌هاي ما را

از هر کرانه برخاست بانگي ز ناي بومي

تا در خموشي افکند دستان‌سراي ما را

گيتي به کس نماند، بازيچه‌ فنائيم

شعر اديب داند، راز بقاي ما را

*تناسب- گل، گياه، بستان، باغ، ارّه، باغبان؛ ترنم، نوا، بانگ، ناي، دستان‌سرا؛ خرافت، ديو، بوم؛ کشته، خون‌بها

*تناسب آهنگين- خون، خود، فروخت، خونين، خون‌بها، خرافت، خموشي

*جناس- خون، خونين

*تضاد: فنا، بقا؛ بانگ، خموشي

اديب به ميهن خويش مهر مي‌ورزد، او هنر، ادب، فرهنگ، آداب و رسوم سرزمين ايران را مي‌ستايد و اشعارش سرشار از تلميحات و اشارات اساطيري، تاريخي، فرهنگي، داستاني اين مرز و بوم است.

در لابه‌لاي ابيات غزل‌هايش ما شاهد هم‌آوايي با نيک‌نامان حماسه‌ساز و همدلي با دلدادگان پاکباز منظومه‌هاي ادب پارسي هستيم؛ او در شهر خاموشان چشم انتظار جنبش روئين‌تني رهائي‌بخش است.

دل به تنگ آمد از اين وحشت‌سرا، کو مأمني؟

تا پناه آرم بدانجا بي‌هراس از رهزني

شهر جان خاموش و پيک آرزو گم‌کرده راه

کوچه‌ دل بي‌نشان و تن به ويران مسکني

کو اميدي، کو قراري، رستم اينجا گو مپاي

اين نه آن چاهي است کز وي سر برآرد بيژني

غم به روئين‌دژ همي‌ماند در او جان ها اسير

کو اميد و آرزو را جنبش روئين‌تني؟

*تلميح- رستم، بيژن (داستان بيژن و منيژه شاهنامه‌ فردوسي)؛ روئين دژ، روئين تن (داستان هفت‌خوان اسفنديار و گشودن

روئين‌دژ)

به سينه ياد تو چون سنگ ريزه در ته جوست

و گر چو آب شود يادها فراموشم

به من تصوّر تر دامني خطاست«اديب»

که گر به خرمن آتش روم سياووشم

*تلميح- سياووش (داستان سياووش در شاهنامه‌ فردوسي و گذشتن او از آتش)

عشق و بس خاطره کان لاله‌ خونين دل داشت

يادگاري است زِ مجنون که درين هامون است

*تلميح- مجنون (منظومه‌ عاشقانه‌ ليلي و مجنون نظامي گنجوي)

او عزيز سر و جان است و دل من وطنش

خبر از آن مه کنعان به وطن بازآور

*تلميح- مهِ کنعان (داستان به چاه افکندن حضرت يوسف توسط برادرانش و بي‌خبري يعقوب از او)

در طريق عشق شيرين، نيست خسرو مرد راه

طي اين ره را کسي آماده چون فرهاد نيست

دلبري را رسم و آئين شيوه‌ دلداري است

ملک‌داري را طريقي به زِ رسم داد نيست

*تلميح- خسرو، شيرين، فرهاد (منظومه‌ خسرو شيرين نظامي گنجوي)

بامدادان که نبينم رخ زيباي تو را

اي سفرکرده، کم از شام غريبانم نيست

زاشک و آهم چه شکايت که تو را دارم دوست

همره نوحم و انديشه‌ طوفانم نيست

*تلميح- طوفان نوح، داستان حضرت نوح و طوفان و کشتي (قصص قرآن)

عشق را بيم فنا نيست که بر سينه‌ کوه

هست باقي اثر از تيشه‌ فرهاد هنوز

نيست کس را خبر از شوکت محمود، ولي

کاخ فردوسي طوسي بود آباد هنوز

دست تحريف زمان نقش حقيقت نسترد

ورنه ضحاک نبُد مظهر بيداد هنوز

سلطنت همچو خلافت سپري شد به عراق

همچنان مي‌گذرد دجله‌ بغداد هنوز

*تلميح- فرهاد (منظومه‌ خسرو و شيرين نظامي)؛ محمود، فردوسي طوسي (مقايسه‌ کاخ نظم فردوسي با کاخ سلطان محمود غزنوي)؛ ضحاک (اسطوره‌ ضحاک ماردوش شاهنامه فردوسي)

به بود به زِ هماهنگي بيدادگران

زخمي از قدرت سرپنجه‌ بيداد شدن

رسم خسرو نبود درخور تقليد به عشق

باشکوه است درين مرحله فرهاد شدن

*تلميح- خسرو، فرهاد (منظومه‌ عاشقانه‌ خسرو و شيرين نظامي)

ما را به گنج‌خانه‌ خسرو مبر زِ راه

کآزاده‌ايم و از سر و افسر گذشته‌ايم

ايمان و عشق جوي که در حل مشکلات

ما عاشقان زِ سدّ سکندر گذشته‌ايم

قدر گذشت در ره آزادگي «اديب»

روزي شود پديد که ما درگذشته‌ايم

*تلميح: خسرو (منظومه‌ خسرو و شيرين نظامي)؛ سد سکندر (ساختن سدي به فرمان اسکندر در برابر قوم ياجوج و ماجوج از شاهنامه‌ فردوسي)

قهرمان‌ها داشت اين افسانه‌ شيرين عشق

شهرت اين قهرماني را چرا فرهاد برد

*تلميح: شيرين، فرهاد (منظومه‌ خسرو و شيرين نظامي)

داني از دون فطرتي شيرويه با خسرو چه کرد

آنچه خسرو از ره تزوير با فرهاد کرد

*تلميح- شيرويه، خسرو، فرهاد (مشابهت دسيسه‌ شيرويه عليه پدرش خسروپرويز و کشتن او با فريبکاري خسرو که منجر به مرگ فرهاد شد.)

دلبستگي اديب برومند به هنر نگارگري، خوشنويسي و موسيقي نيز در برگ‌برگ دفتر شعرش ما را با ترنّم عاشقانه و نقشبندي خطوط و نگاره‌هاي عشق آشنا مي‌سازد:

ساز محبت ساز کن، تا نغمه از جان سر دهم

راه مخالف تا به کي در پرده با ما مي‌زني

*تناسب (موسيقايي)- ساز، پرده، نغمه، راه مخالف

خامه‌ عشق چو زد نقش تو بر لوح ضمير

آبروي قلم «ماني» و «بهزاد» برفت

*تناسب (نگارگري)- خامه، نقش، لوح، قلم، ماني، بهزاد

سرورانگيز و شورافکن چو شعر خوش در آوازي

به بزم عشق و شيدايي، مگر زير و بم سازي

*تناسب (موسيقايي)- شور، آواز، زير، بم، ساز

*تناسب- سرور، خوش، شور، شعر، بزم، عشق، شيدايي

مي‌فرستند به خط خود غزلي نغز «اديب»

دلبربا همچو خط «احمد ني‌ريز» تو را

*تناسب (خوشنويسي)- خط، احمد نيريزي (از خوشنويسان برجسته)

ساز سخن بشکست و شد روز هنر تار

کز بزم الفت تکنوازان جمله رفتند

***

کو ديگر اندر خوان همت ساز و برگى

کز هفت‌خان با برگ و سازان جمله رفتند

*تناسب (موسيقايي)- ساز، تار، تکنوازان

*جناس: همت، هفت؛ خوان، خان

*هم معني مقلوب: ساز و برگ، برگ و ساز

بنفشه‌زار به صد عشوه مي‌ربايد دل

کشيده نقشه به هر رنگ در دل‌آرايي

چه خوب داده به هم دست، سبزه و ريحان

چو برصحيفه‌ تذهيب خطّ طغرائي

*تناسب (هنري-تذهيب)- رنگ، نقشه، تذهيب، خط ريحان، صحيفه، خط طغرا

من نگارشگر عشقم که جدا از رخ يارم

چنگ اسليمي و گل‌هاي خطائي نتوانم

از سر خامه‌ من نقش سيه مي‌نتراود

که جز از پيروي رنگ،حنايي نتوانم

*تناسب (هنري-تشعير)- نگارشگر، چنگ اسليمي، گل خطائي، خامه، نقشه، رنگ

حنائي

زده‌ست حلقه بر اوتار خاطرم اندوه

چو گاهِ چنگ زدن، سالخورده‌ چنگي

مگر وجود تو الهام‌بخش ماني بود

که نغز گشته چنين نقش‌هاي ارژنگي

*تناسب (موسيقايي)- دوتار، چنگ زدن، چنگي

*تلميح- (داستان پير چنگي در مثنوي مولوي)

*تناسب (نگارگري)- ماني، نقش، ارژنگ