skip to Main Content
  • شعر

اى زمان چند مى‏ روى به شتاب
قدرى آهسته ‏تر، مرا درياب
همچو آبى كه بگذرد از سر
مى‏ روى از فراز ما به شتاب
از برِ ديدگان گريزى تفت
برق ‏آسا بسان تير شهاب
يا چو اسب سَبَق كه در تك و پو
مى‏ ربايد گرو زجمله دواب
مى‏ شتابى و هيچ باكت نيست
كه دهى لحظه ‏هاى عمر به آب
حقّه عمر ماست در كف تو
مى‏ برى تا كجاكنى پرتاب
تو زما غافلى و ما از تو
وز تو ما را زيان رسد به حساب
عمر ما همچو مركبى‏ ست كه تند
مى ‏دوانيش سوى وادى خواب
خواب سنگين جاودان كه از او
نيست هرگز گريز را پاياب
اى خوش آن دم كه با تو همراهيم
نيك سرگرم كارهاى صواب
به اداى وظيفه، دلْ مشغول
گشته وجدانمان رها زعذاب
آه از آن گه كه مى شتابى و ما
رهسپاريم در هواى سراب
بى ‏هدف سركنيم و خانه ی بخت
به تغافل كنيم پست و خراب
همچو مالى كه رايگان يابند
وقت، از كف دهيم چون زرِناب
اى خوشا عهد كودكى كه شديم
بهر بازيچه در پى اسباب
خوش بود ياد روزها كه گذشت
در بردلبرى به عهد شباب
بزم انسى، كنار استخرى
بودمان بهره در شب مهتاب
يا كه خوانديم با صفاى ضمير
فصل جانپرورى ز طُرفه كتاب
يا شنيديم نغمه ‏هايى خوش
از نى و تار و ارغنون و رباب
يا كه كرديم خاطرى را شاد
از ره خدمتى و بُرده ثواب
بعد ازين هم اگر زمان يابيم
بايد از عشق يافت حدِّ نصاب
وقت را مغتنم شمار «اديب»
تا شوى سوى آرزو رهياب
رويان ـ خردادماه ۱۳۷۷