skip to Main Content
عبرت از رفتن رفتگان

چون كنم ياد ساليانى پيش
سال‏هايى كه نيست چندان دور
بينم از يار و خويش و ايل و تبار
اى بسا رفته‏اند و خفته به گور

***

حيرتم دست مى‏دهد ناگاه
زين شتابنده روزهاى حيات
كه رَوى تا به خويشتن جُنبى
بايدت رفت در مغاك ممات

***

پيش خود مى‏روم به فكر فرو
كه چه باشد بهاى اين هستى
آن همه آرزوى دور و دراز
طى صدها بلندى و پستى

***

كه شود ناگهان به يك دم هيچ
جملگى ناپديد و نقش بر آب
رفته بر باد نيستى يكسر
همه‏گويى خيال بوده و خواب

***

اى بسا آشنا كه ديدم داشت
طرح بس كارهاى بُنيانى
روز و شب بود در تكاپو سخت
محو انديشه‏هاى طوفانى

***

نيمى از كارهاش گشته به سعى
شسته و رُفته، نيمى آشفته!
ناگهان اوفتاد و مرد و نماند
اثرى از شنفته و گفته!

***

اى بسا اهل دانش و تحقيق
گِرد بر گرد خود گشوده كتاب
تا ز هر يك برون كشد مطلب
گشته غافل ز خورد و مانده ز خواب

***

گاه خوانَد، گهى نگارد شرح
از كتابى به يك رساله دقيق

اين نهد بر زمين و بردارد
آن دگر را به نيّت تحقيق

***

ناگهان سكته گيردش دامن
همه گردد پريش و بى‏حاصل
آنچه كامل بود پذيرد نقص
وانچه ناقص بود شود باطل

***

بس نوازنده ديدم و نقاش
گرم نقش‏آفرينى و آهنگ
طرح و لحنش تمام ناكرده
در ملاقاتِ مرگ، باخته رنگ

***

اين‏چنين است زندگانى ما
كه به يك لحظه رهسپار فناست
آفتاب حيات بر لب بام
راست همچون پرنده مرغ هواست

***

با چنين عمرهاى ناپايا
سختگيرى و خودخورى جهل است
حسد و حقد و نادرستى و آز
كار نابخردانِ نااهل است

***

تا توانى درين سپنج‏سراى
شادمان باش و صيد دل‏ها كن
غم مخور، كين مورز و تند مران
گره از كار اين و آن وا كن