skip to Main Content
  • شعر

روزانه جز خيالت، فكر دگر ندارم
شب همدمى به غيراز آه سحر ندارم
جز روى ماهت اى دوست، جز راه كويت اى ماه
ماهى دگر نخواهم، راهى دگر ندارم
گر قصه ی وصالت در خواب نازم آرد
خواهم سر از چنان خواب يك باره برندارم
دامن مكش ز دستم در خشك سال تقوا
من با دو ديده ی تر دامان تر ندارم
آن آتشم كه بودم، در حالت فسردن
جز با نسيم وصلت اكنون شرر ندارم
در نيمه راه هستى آن رهروم كه جز عشق
در توشه بار همت زاد سفر ندارم
بى روى تابناكت شوقى به دل نيابم
بى موى تابدارت، شورى به سر ندارم
آن جويبار شوقم كز كوچه باغ يادت
بى شور نغمه خوانى يك ره گذر ندارم
باشد دلم « اديبا » چون پنبه ی مى آلود ،
وز تاب آتش عشق، يك دم حذر ندارم