skip to Main Content
  • شعر
مرگ يك پرنده

يك شب از جمله شب‏ هاى فراق
كه دل‏ آزرده خزيدم به وثاق
به تسلاى دل خسته ی ريش
كردم انديشه ی  بگذشته ی خويش
يادم آمد ز تكاپوى خيال
قصه‏ اى انجمن‏ آراى كمال
كه مرا ديرزمانى زين پيش
گذر افتاد سوى مولد خويش
وندر آنجا ز سر شور و نشاط
با تنى چند فكنديم بساط
من در آن دهكده[۱] دور از رخ يار
بود با تير و تفنگم سر و كار
بهر آموزش تيراندازى
با تفنگم همه شد دمسازى
چند روزى كه ز تمرين بگذشت
روزى از خانه شدم جانب دشت
تا يكى تير زنم بر هدفى
كنم احساس سرور و شعفى
بود مرغى به سر شاخ درخت
شده سرْشاخ[۲] تو گويى با بخت
مى‏ پريد و نه ز غم داشت خبر
از يكى شاخه به شاخى ديگر
كه به سر تيغ جفا آختمش
هدف تير بلا ساختمش
تير آن‏گه كه ورا خورد به پر
نه چنان خورد كه ميرد يكسر
مرغك زخمى خونين‏ پر و بال
گشت خاموش و چنان رفت از حال
كه به حالش دل انسان مى‏ سوخت
همچو شمعى به شبستان مى ‏سوخت
خون ازو ريخت همى در دم‏ مرگ
تا كه از شاخ درافتاد چو برگ
من پس از كشتن آن مرغك زار
به ندامت شدم آن ‏گونه دچار
كز خود آزرده و دلگير شدم
سخت شرمنده تقصير شدم
قرب سالى پس از آنم ناچار
خشك شد چشمه طبع سرشار
نه دگر شعر توانستم گفت
نه دُرِ بحر توانستم سُفت
تا شبى از غم و حسرت بى ‏تاب
آمدم آلهه ی شعر به خواب
چون برآشفته نگارى گستاخ
يا چو شهدخت، مهين بانوى كاخ
زد نهيبم كه برو اى نادان
شاعر و كشتن مرغى خوشخوان
يا به آزار در شوق زدن
يا دم از شاعرى و ذوق زدن
طاير دلشده هم بر سر شاخ
عالمى داشت كه شاهى در كاخ
كى روا بود هدف ساختنش
ريشه عمر برانداختنش
تا تو همخوى ستمگر مانى
نيستت شعر و ادب ارزانى
زين عتابم به ته افتاد نفس
توبه كردم كه نيازارم كس
توبه كردم ز دل ‏آزارى ‏ها
هم ازين‏ گونه خطاكارى‏ ها
تا دگرباره سخنيار شوم
حافظ و محرم اسرار شوم

————————————————–

[۱]. مقصود از دهكده شهر «گزبرخوار» است كه زادگاه سراينده بوده است و در نوجوانى ايام تعطيل را درآنجا مى‏ گذراند.

[۲]. سرشاخ: در حال ستيزه و نزاع از مصطلحات است.