ديشب كه چشم مست تو سرگرم ناز بود
دل در حريم ناز تو محو نياز بود
مى ديدمت كه مايه نازى و هر طرف
چشمى نيازگوى، به روى تو باز بود
آن چهره شكفته چه خوش آب و رنگ داشت
و آن گردنِ كشيده چه خوش دلنواز بود
چشمت فسونگر آمد و لبها فسانه گوى
و آن لحن خوش، چو نغمه جانسوزِ ساز بود
جان و تنم ز عشق گهى سوخت، گه گداخت
بيچاره دل، كه همدم سوز و گداز بود
مشكل رسد به حاصل يك دم ز شور عشق
اجر عبادتى كه به سيصد نماز بود
بدبين مباش در حق رندان كه در سلوك
راهى به سوى حق ز طريق مجاز بود
خيرى نبود در نفس اهل روزگار
ور بود، در مصاحبت اهل راز بود
سوى تو بود از همه سو موج صد نگاه
ليكن اديب را، نگهى قصه ساز بود