دلخوشىهاى جهان را حادثات از ياد برد
سيل غم دولتسراى عيش را بنياد برد
روزگارى بود و عشقى بود و حالى بود و آه
كان همه گلبرگ را از باغ هستى باد برد
گوش عالم كر شد از فرياد مظلومان، ولى
گوشبندىها، اثر از ناله و فرياد برد
عمر ما در آرزوى داد اگر بر باد رفت
داد كمتر زن كه ظالم را هم آن كو داد برد
بود آزادى بشر را ارمغانى از بهشت
رهزن آزادگى اين تحفه را آزاد برد
چيره شد بر خلقِ عالم نكبت شرّ و فساد
چيرگىها خيرگى آورد و خير از ياد برد
قهرمانها داشت اين افسانه شيرين عشق
شهرت اين قهرمانى را چرا فرهاد برد؟
درد ما در دادخواهى گر دمى تسكين نيافت
عاقبت بيدادگر را هم تب بيداد برد
بىگمان ره سوى ويرانى برد در كار عشق
هر كه غافل گشت و رخت از اين شكوهآباد برد
آتشى افروخت انسان از طمع در قرن ما
كآبروى هر چه انسان بود اين همزاد برد
چون نبَرد آورد با ديو پليدىها اديب
كلك رويينش گرو از خنجر پولاد برد