سلام اى نارون كز بعد ده سال
هنوزت با من بيدل صفاييست
پس از ده سال مهجورى و دورى
هنوزت با من شيدا وفاييست
نبودى هيچ گه از خاطرم دور
كه گاه عشق دمسازم تو بودى
به خلوتگاه عشق داستان ساز
گرامى قصه پردازم تو بودى
به پايت اى درخت سايه پرور
بسى آسودم اندر سايه عشق
گرفتم مايه ها از توشه ذوق
بسى اندوختم سرمايه عشق
شدى پيوسته دمسازم به هر حال
چه در شادى، چه در اندوهمندى
فكندى بر سر من سايه مهر
زدودى از رخم گَردِ نژندى
به زير سايه ات هر چاشتگاهان
غُنودم با تفكرهاى دلخواه
فرا رويم افق گسترده دامن
فرا گِردم صفا افكنده خرگاه
بسا وقتا كه بودم در كنارت
نگاهم بر افق افكنده سايه
افق گسترده و شفّاف و آبى
پرندين ابرهايش لايه لايه
خوشا آن لحظه ها كز عشق بودم
سوار ابرها در حال پرواز
وجودم گرم سيرِ آسمانها
خيالم با هواى يار، دمساز
تكان شاخ و برگت از نسيمى
نوازشپرور جان و تنم بود
همى دامن زدى بر عشق پاكم
كز آن آتش به جان روشنم بود
سرم خوش بود و دل از عشق سرشار
به شوق ديدنِ دلدارْ سرمست
به هر حالم صفاى روح بشكفت
به هر چيزم نگاه مهر پيوست
كجا رفتند آن روزان دلخواه
كه كردند اينچنين شوريده حالم
دريغا بازگشت لحظه هاشان
بود از آرزوهاى محالم
خرداد ماه ۱۳۳۲