تا كه بستند به رويم، در گلزاران را
ياد كردم قفس و حال گرفتاران را
گر صفايى به چمن بود، ز ديدار تو بود
بى تو اى گل چه كنم، سيرِ چمنزاران را؟
خوش كن از جلوه رويت، دل بيمار مرا
ز آن كه خوش كرد عيادت دل بيماران را
سبز شد مزرع عشقم به دل، اى اشك ببار
آه از آن سبزه كه محروم بود باران را
همنواى من دلسوخته مرغ سحر است
كه به هم الفت و انس است، دل افگاران را
گر ز بيگانه ملامت برم و جور كشم
به كه افسرده دل از خويش كنم، ياران را
گوهر عزّت خود را نفروشيم به زر
اين سخن راست بگوييد، خريداران را
لقمه شبهه مخور. كار خطا پيش مگير
گرچه ايزد نُبرد نان خطاكاران را
ما زيانديده كالاى وفاييم، اديب
گو به سودا مگراييد، وفاداران را