آن شـب دلشکنِ ولوله ناک | شـب وحشـت فکـن اندر افلاک | |
شب يک فاجعۀ درد انگيز | داغدل تا بـه گه رستاخيز | |
شب يکتـا بـه تصاريف قرون | در پديدآوري ِ حشمتِ خون | |
شبِ اندوه فکن در آفاق | کرده از کون و مکان طاقت، طاق | |
شب يک حادثۀ دهشت بـار | درنوردندۀ عيش اعصـار | |
شبِ از آه برانگيخته ابر | بر زمين کوفته آيينۀ صبر | |
آن شب آن سرورپاکـان جهان | برترين رهبر خوبان و مِهان | |
آن مبارک نفس ِ نيک انديش | آن مهين مظهر والايي ِ کيش | |
آن شناسندۀ ذات ازلي | پـاک و آراسته فرزندِ علي(ع) | |
همه شب غرقه در انديشۀ روز | کـه چه پيش آيد از آن ماتم و سوز | |
داند آن فاجعۀ مرگ آويز | وحشت انگيزتـر از رستاخيز! | |
که چه خواهد شد و فرجامش چيست؟ | جان گدازنده سرانجـامش چيست؟ | |
پيش چشمش همه آن فـاجعه ها | رژه ميرفت به صبح فردا! | |
نابرابر زد وخوردي فرداست | مـَلـَکي چند و شيـاطين صدهاست! | |
ديدي از چشم ِ درون فردا را | دور، ازگردن و تن سـرها را! | |
جمله گردند شهيدان، يـاران | همه خويشان ، همه جانبداران! | |
سرنگون جمله سـواران مي ديد | غوطه در خون زده يـاران مي ديد! | |
پورگلگون رخ ِ هجده سـاله | پـاي تا فرق به رنگ لاله! | |
ديد «عباس» به دريـاچۀ خون | دست و پـا ميزند و نالد چون؟ | |
خواهر آشفته و مسؤول و پريش | کودکان در برِ او با دل ريش! | |
خويشتن را زپس آن همگـان | تک و تنها نِگرد در ميدان! | |
گرد برگرد خود از دشمنِ دون | ديـو و دد بيند از انـدازه برون! | |
سنگدل جمله اسيران شکم | کرده در پيش خسان قـامت خم! | |
گشته محصورِ گروهي سفاک | مـعرض ِ تيغ و سنانش تن ِ پاک! | |
زخمها خورده و افتـاده زپاي | سر جـدا گشته ز تن بهر خداي! | |
اوفتاده تن پاکش به زمين | تاخـته اسب بر او ديو لعين! | |
بيند افتاده به خرگـاهِ زنان | آتش از دشمن نـامردِ زمان! | |
همه از خرد و کلان گشته اسير | دستها بسته و پـا در زنجير! | |
*** | ||
بود اين جمله عيان در نظرش | آگـه از آنچه که آيد به سرش | |
ديـد يک سوي دگـر بيعت وصلح | بـا «يزيد» آشتي و رجعت و صلح | |
راحت و زندگي و ذكر و دعـا | رستن از شرّ شياطيـن دغا | |
احـترام از سوي عمـال«يزيد» | هديه و مــال، بر آن جمله مزيد | |
بـودن انـدر بر خويشان و تبار | زن و فـرزند در اطراف و كنار | |
پس در انديشه فرو رفت «امام» | كه سزد زيـن دو گـزيـنـيـم كدام؟ | |
اندر انديشهً «بيعت» يـا «جنگ» | جنـگ شد بين سرافـرازي و ننـگ | |
نـام با ننگ گلاويز شدند | در سـتـيـزي خـطرآمـيـز شـدند؛ | |
لحظه ها رفت درين جنگ و ستيز | تا كه شد ننگ مصمم به گريز؛ | |
عـاقـبت نيتِ پرخيرِ «امام» | ننگ را داد گريز از در و بام | |
در نبردي كـه در آن لحظه گذشت | من چگويم بـه امامم چه گذشت؛ | |
لحظه هـا رفت درين جنگ و ستيز | تا كه شد ننگ مصمم به گريز؛ | |
*** | ||
وه چه سخت است به پابند صفات | برگزيدن يكي از موت و حيـات؛ | |
يكي آسودگي و نعمت و ناز | وآن دگر كشته شدن در تك و تـار؛ | |
اين يكي زنده به خفـت بودن | وآن دگر مـرده به عـزّت بـودن؛ | |
جـان خود دادن اگر در ره حق | بـهر مـردان خـدا هـسـت نـسـق؛ | |
جمله اتبـاع و كسان و يـاران | چون دهـد كـس به كـفِ خونخـواران؟ | |
فكر اين جمله مصيبت هـا را | كرد و بگزيد رهِ فـردا را؛ | |
مطمئن از همه يـار و پيوند | كه نباشند به سـازش خرسند؛ | |
عاقبت گشت مصمم بـه نبرد | آن پي ِ حق سر و جـان بـاخته مرد؛ | |
كوفت پـا بر سر آن بيعت و ننگ | دست يازيد به جـانبازي و جنگ | |
پشت پا زد پس از آن بر همه چيز | جست مرگ خود و ياران به ستيز | |
كرد كـاري كه ز ايثار و گذشت | فخر ِ اسطورۀ دورانها گشت | |
خود و يـاران همه گـشـتـنـد شهيد | ثبت تاريخ و نكو نـام و سعيد؛ | |
تا ابد زندۀ جاويد شدند پرتو افروز چـو خورشيد شدند |