لطافت و جاذبه ي غزلها و صراحت و پرمحتوايي قصيده ها و رسايي و شيوايي مثنويهاي سعدي به گونه اي همه ي دوستداران و مريدان او را مجذوب گردانيده است كه غير از قطعاتِ وارد در گلستان، از گرانباري قطعه هاي ديگرش غافل بمانند و اين قسمت از آثار پرارج و سودمندِ او را كه هر يك با معانيِ بلند و واژه هاي آسان مربّيِ اخلاق و مناديِ خير و مايه ي نيرومندي خويها و سجاياي انسانيست کمتر مطرح نمايند.
قطعات سعدي يك گنجينه ي سرشار از گوهرهاي معرفت و يك درياي موج زن از افكار انسان پرورانه ي اين رادمردِ بزرگ است و شايسته مي نمايد كه آنها به شكلِ كتابي مستقل گردآيد و در دبستان ها و دبيرستان ها تدريس شود زيرا در حالِ پراكندگي در ديوان قطور شيخ اجل آنگونه كه بايد و شايد موردِ دقّت قرار نميگيرد. اين قطعه ها دربردارنده ي سخناني ست كه آموزندگي آن در هر زمان راهنماي آدمي به سوي واقعيّات است و حقايقي را گوشزد مي كند كه چون به پوششِ شعري آراسته و در ابياتِ مختصر پرورانده شده است در دل جايگزين ميشود و در يادها باقي ميماند.
برخي از اين قطعه ها جنبه اي انتقادي و تحذيري دارد و بعضي داراي كليّت است و شماري نيز جدّ ِ طنزآلود است.
اينها در عينِ اختصار به اندازه ي يك كتاب داراي معنا و مفهومِ سودمند است و براي خواننده در حدّ ِ يك رساله ي معرفت افزاست. بنابرين شايسته ي توجّه كساني ست كه در پي جوييِ انديشه هاي حكيمانه و نكته هاي انسان پرورانه هستند.
دراين مقاله چند قطعه از اين قطعات را مي آوريم:
* * * *
ديواگـــــرصومعـــه داري كنــد انــــدر ملكوت همچو ابــــليس همــــــان حالتِ ماضي دارد
نـاكس است آن كه به دُرّاعه و دستاركس است دزد دزد است اگـــرجــامه ي قــاضي دارد
مي فرمايد اشتغال به شغلي كه شرطش پاكي و طهارت است چه بسا كه شاغلش فاقد چنين شرطي از كار درآيد چون ابليس كه اگر در ملكوت هم صومعه داري كند همان ابليس است كه بود و قاضي هر چند به پوششِ قضا آراسته است مي تواند دزد را ماننده باشد. پس تنها با پوشش و مقام نمي توان درباره ي كسي به ستايش داوري كرد.
* * * *
از قولِ يك سرباز فرمايد:
مـــــرا گــــــويـــــند بـــــــــا دشمـــــــن درآويز گـــــــرت چـــــــالاكي و مــــردانگي هست!
كــــسي بــــــيهوده خـون ِ خــــويــشتن ريخت؟ كند هـــــــرگــــــز چــــنين ديـوانه ي مست؟
تــــو بــــــر كــــف زر نمي يــــــــــاري نهادن سپــــاهي چـــون نهد جـــان بــر كفِ دست؟
نيكو اندرزيست به سرداراني كه لشكرآرايي ميكنند و با آنكه در سر شورِ پيروزي دارند، از خرسند داشتن سربازان، با سيم و زر، خودداري مي ورزند. ناخشنودي سربازان به علّتِ كوتاه دستيِ سرداران در پرداختِ مزدِ مقرّر بسياري از جنگها را به شكست كشانده است!
* * * *
ز دســتِ تُرُش روي خــــــــــوردن تَــــــــبرزد چنــــان تــــلخ بــــــاشد كــــه گــويي تبر زد
گَــــــــرَم روي بــــــــا پــــشت گــردد از آن به كــــه رويــــي بــــبينم كـــه پـــــشتم بـــلرزد
گــــــدا طبع اگـــــــر درتــــــموز آبِ حـــــيوان بـــــه دســتت دهــــد جـــــور ِ سقّــــا نـيرزد
كــسي را فـــــــراغ از چــــــنين خـــــــلق ديدن مــُسلّم بـــــــود كــــــــو قنـــــاعت بـــــورزد
مي فرمايد: هرگونه احسان از كسي كه بدخوي و تُرُشروي و گدا طبع باشد پذيرفتني نيست از اينرو آسودگي كسي را ميسّر است كه قناعت بورزد و بداند كه از ناپسنديده خويان قبولِ بخشش، به هيچ نيرزد.
* * * *
بســــا بســــــاطِ خـــــداوندِ مـــــلك و دولـت را كــــــه آبِ ديـــــدهي مــــظلوم درنـــــوردانَد
چــــو قطــره قطــره ي بارانِ خُرد، بر كهسار كــــه سنگهـــــاي درشت از كمـــربگردانَد
مي فرمايد: چه بسيار ديده شده است كه آبِ چشم مظلومان بساطِ مال و جاه توانگران را درنورديده و از ميان برده است چنان كه قطره هاي كوچك و به هم پيوسته ي باران سنگهاي درشت را از كمرِ كوه درغلتانيده است.
* * * *
ضـــرورت اســــت بـــه تـــوبيخ بـا كسي گفتن كـــه پندِ معـــرفت آموز كـــــاربـندش نيست
اگـــربـــه لــــطف بســـرميــرود به قهر مگوي كـــه هــرچه سر نكشد حاجتِ كمندش نيست
چنين فرمايد: كه توبيخ كسي را رواست كه پندِ خيرانديش را به كار نبندد وگرنه، سخن گفتن به درشتي و قهر با كسي كه پذيراي حرفِ حقّ است خردمندانه نيست.
* * * *
مــــاه را ديــــــــد مــــــرغ ِ شــــبپـــره گــفت شـــــاهــدِ روي دلــــــپذيـــــــرت خـــــوست
ويــــن كــــــه خـــــلق آفتـــــــاب خــــــواننـدش راست خــــــواهي بــــه چشمِ من نه نكوست
گــــفت خــــــامــوش كــــن كـــــه مــن نـــــكنم دشـــمني بــــــا وي از بـــــــراي تــو دوست
مقصود از اين قطعه آن است كه به افسون و چرب زباني و دوست نماييِ كساني كه در پايه هاي فرودين اند غرّه نبايد شد و ترفند نشايد خريد و از دوستان ارجمند نبايد بريد.
* * * *
گـــــرخــــردمنـــد از اوبــــاش جفــــــــايي بيند تــــا دلِ خــــويش نيـــازارد و درهـــم نشود
ســنگ بي قيمت اگـــــر كـــاسه ي زرين شكند قيمــتِ ســـنگ نــــــيفزايد و زر كم نــــشود
مي فرمايد: چنانچه ناداني سبكسر و بي سروپاي به دانشمندي خردمند و بلندجاي، خِفَّتي روا دارد چندان جاي دلتنگي نيست كه در نظرها چيزي از منزلتِ دانشمند كم نمي شود و چيزي به قدرِ نادان افزوده نميگردد.
* * * *
اي كــــــــه دانـــــــش بـــــــه خـــلق آمـوزي آنــــچه گـــــويي بــــــه خـلق خود بنيوش
خـــــــــويــــــشتن را عـــــــــلاج مـــي نكني بـــــــــاري از عــــــيبِ ديـگران خاموش
مـــــحتسب …بــــــــــــــرهنه در بـــــــــازار قحبــــــــه را ميزند كـــــــه روي بپوش!
به راستي هركس كه با دعويِ تربيت كردن ديگران و تميزِ نيك از بد گردنفرازي مي نمايد نخست خود بايد به گفته ي خويش عمل كند تا سخنش در ديگران مؤثّر افتد وگرنه كاري از پيش نميبرد و گفتارش را هيچكس به پشيزي نمي خَرد.
* * * *
تــــــا سگــــــــــــان را وجــــــوه پيدا نيست مــــــشفق و مــــــهربـــــــان ِ يـــكدگرند
لـــــــقمهـــــــاي در ميـــــــــانشان انــــــداز كـــــــه تــــــهيگاهِ يــــــكدگـــــر بـــدرند
غرض از اين تمثيل آن است كه تا پاي سودي در ميان نيست فرزندانِ آدمي يارِ موافق و رفيقِ صادقند. امّا آنگاه كه منفعتي در كار باشد با هم راهِ مخالفت پيمايند و از مناقشت نياسايند!
* * * *
ز دورِ چرخ چه نـــــالي زفعلِ خويش بنال كــــــه از گـزندِ تو مردم هنوز مينالند!
نـــگفتمت كــــه چـوزنبور زشتخوي مباش كه چون پرت نبود پاي بر سرت مـالند!
هستند كسان مردم آزاري كه چون گرفتارِ مصيبتي مي شوند ناله سر ميدهند و از دورِ چرخ شكايت آغاز مي كنند اينان غافلند كه مردم از دستشان نالانند و به جهتِ خويِ زشتشان كسي را پرواي تيمار آنها نيست و اگر توانند چيزي بر گرفتاريشان بيفزايند.
* * * *
دشـــــمن اگــــــر دوست شــود چند بار صـــــاحب عــــقلش نــــشمارد بــــه دوست
مـــــارهمــــانست بـــه سيرت كه هست ورچــــه بــــه صورت بــــــدرآيــد زپوست
آنكس كه در دشمني استوار است اگر از دشمني بيزاري نمايد و به دوستي اقرار كند به او اعتماد نشايد كرد چنانكه سيرتِ مار، گزيدن است هرچند به ظاهر از پوست درآيد!
* * * *
نــــــــگر تــــــــا ننـــــــالي ز ظلمِ شهي كـــــه از ظلمِ او ســــينه هــــــا چــاك بود!
ازيــــــــــــرا كـــــه ديـــديم از بـــــد بتر بـــــــسي انـــــــدريـــن عـــــالمِ خــاك بود!
چـــــو شــد روز آمــــد شبِ تيـره رنگ چـــــــو جــــــمشيد بگـــذشت ضحّاك بود!
در اينجا سعدي واقعيّتي را بيان ميكند كه فراوان به ظهور رسيده است چه بسا مسندنشينِ بدي كه مردم ازو بيزار بوده و چون جايش به حكمراني ديگر سپرده اند بتر از كار در آمده است بدانگونه كه مردم بازگشتنِ اوّلين را فرجي بعد از شدّت دانسته، رفتن دومين را درخورِ سپاس شمرده اند.
* * * *
مـــــــر تـــــــرا چـــون دو كار پيش آيد كــــــه نــــــداني كــــــدام بـــــــــايد كرد؟
هـــــرچـــه در وي مظنّه ي خطر است آنْت بــــــــر خــــــــود حـــــرام بايد كرد!
و آنـــــكه بي خــــوف و بي خطر باشد بــــــــه همـــــــانَت قيـــــــــــــام بايد كرد!
راستي را مردِ خردمند وقتي در برگزيدنِ دو كار ميانديشد كه يكي را خطري در راه نيست و ديگري در گذرگاهِ خطرست به حكمِ خرد كارِ نخستين را بر دومين برتري مي نهد و جانِ خويشتن به چنگِ خطر نمي دهد.
* * * *
آدمـــــی فضــــــل بــــــر دگــر حَيَوان بــــــــــه جـــــــوانمــــردي و ادب دارد!
گـــر تــــــو گويي به صورت آدمي ام هــــــوشمند ایــن ســـــخن عــجب دارد!
پس تــــــو همتــــــــاي نقش ِ ديــواري كــــه هــــمين گـوش و چشم و لب دارد!
ميفرمايد: برتري آدمي بر جاندارانِ ديگر داشتنِ ادب و جوانمرديست نه به صورتِ ظاهر كه اگر چنين گمان بري با نقشِ ديوار برابري كه براي آن هم چشم و گوش و لب ساخته و ترا نيز بدين اجزا پرداخته اند.
* * * *
هـــــر كجــــا دردمـندي از سرِ شوق گـــــــوش بـــــــر نغمه ي حَمـــام* كند
چـــــــارپـــــــــايي بــــــــــرآورد آواز ويـــــــــــــن تلذّذ بـــــــر او حـــرام كند
حـــــيف بــــــاشد صفيــــر ِ بـــلبل را كـــــــــــه زفير ِ خــــــر، ازدحـــام كند
كـــــــــاش بـــــلبل خمــــوش بنشستي تـــــــا خـــــــــر آوازِ خـــــــود تمام كند
در انجمني كه خردمندي جهانديده و به مرتبتي والا رسيده لب به سخن مي گشايد و مجلسيان را به گفته هاي لطيف دل مي رُبايد در اثناي سخن تُنُك مايهاي از لطفِ سخن عاري گفتارِ شيرين او را قطع ميكند و دلِ حاضران را مي آزارد در آن حالت خردمند را چاره جز اين نيست كه خاموش گردد تا بي خرد گفته هايش را بسر بَرَد و بارِ ديگر گوشِ انجمن به سخنانِ خردمند بيارامد.
* * * *
هـرگز بــه مال و جاه نگردد بزرگ نام بدگــوهري كه خــــبثِ طبيعيش در رگ است
قارون گـــرفتمت كه شوي در توانگري سگ نـــــيزبا قلادهي زرّين همان سگ است
روشن و آشكار است كه كسي با بهره مندي از مال و جاه به ويژه اگر سرشتش ناپاك است بزرگ نخواهد شد و اگر قارون هم گردد راهي به بلندنامي نخواهد برد. چنين مالداري سگ را ماند كه با قلادهي زرين همان سگ است كه بود.
* * * *
مصلحتگويي دوستان به “سعدي”
گـــــــويند ســعديا ز چه بَطّال* ماندهاي سختي مبـــــــر كـــــه وجهِ كفافت معيّن است
ايندست سلطنت كه تو داري به مُلكِ شعر پاي ريـــــاضتت ز چــه در قـــيدِ دامن است؟
يكچند اگـــــر مديــــح كني كـامران شوي صاحب هنــــر كـــــه مـــال ندارد تَغابن است
بي زر مـــيسّرت نــــــشود كــام ِ دوستان چون كام ِ دوستــــــان ندهي كـام ِ دشمن است
آري مثل بــــه كــــركس مردارخور زنند سيمرغ را كه قـــــاف قنــــــاعت نشيمن است
از من نيــــايد آنـــكه به دهقان و كدخداي حاجت بــــــرم كـــــه فعلِ گدايانِ خرمن است
گـــر گوييام كه سوزني از سِفلهاي بخواه چـــــون خـارپُشت بر بدنم موي، سوزن است
گفتي رضـــاي دوست ميسّر شود به سيم ايـــن هــم خلاف معرفت و رايِ روشن است
صد گنجِ شايگـــان به بهـــــاي جوي هنر منّت بــــر آن كه مي بَرَد و حيف بر من است
به شيخِ اجل كه نظر به استغراق در عرفان و ادب و بي نيازيِ روحي به گردآوريِ خواسته نمي پرداخت و طبعاً معاشي درخورِ مقام و منزلتِ خود نداشت خيرانديشان عرضه داشتند كه با آنهمه دستِ بالا كه در شعر داريد چرا به مديحه سرايي از شاهان و توانمندان دست نمي يازيد و خود را فراخروزيتر نمي سازيد كه اگر چنين كنيد چندي برنيايد كه خزانه ها از سيم و زر خواهيد اندوخت و چراغِ مكنت و توانگري خواهيد افروخت؟ شيخ پاسخ داد كه مرا هرگز چنين فكري به خاطر خطور نميكند و مناعتِ طبع به من اجازه ي خودشكني و آزمندي نميدهد اين شيوه ي كركسانِ مردارخور است و عقابِ بلندآشيان تن به چنين پستي نمي دهد. من آن سيمرغِ قاف نشينم كه از اوجِ سربلندي و مناعت فرود نمي آيم. هرچند مديحه سرايي، امروز معمول و كاري معتبر باشد.
* * * *
اميــــرِ ما عسل از دستِ خلق مي نخورد كه زهــــــر در قـــــــدح انگبين تــــواند بود!
عجب كـه در عسل از زهر ميكند پرهيز حـــــذر نميكند از تــــــــيرِ آهِ زهـــــــــرآلود!
مي فرمايد اميري كه بر ما فرمان ميراند عسل را از دستِ خلق نميخورد كه گمانِ بودنِ زهر در عسل ميبرد امّا شگفتا همانكس كه از بودنِ زهر در عسل مي پرهيزد از تيرِ آهِ زهرآلود كه ستمديدگان در كمان دارند نمي هراسد!
* * * *
كــــسي ز حمــــد و ثنـاي برادرانِ عزیز ز عــــــیب خــــــويش نبــاید كه بيخبر باشد
ز دشمنان شنو ای دوست تا چه ميگويند كــــــه عيب در نظر ِ دوستـــــــان هنر باشد
آري شيوه ي دوستان ثنا گفتن است و از نيكي ها سخن راندن، دمي بايد گوش به دشمنان فراداد تا دربارهي آدمي چه مي گويند و چگونه عيبش را باز مجويند!
* * * *
شــــــــنيدم كـــــــه بــيوه زني دردمند همي گفت و رخ بـــــر زمين مي نهاد
هـــــــر آن كــدخدا را كه بر بيوه زن تــــــــرحّم نبــــــــــاشد، زنش بيوه باد
بيوه زني كه شوي خود را از دست داده و نيازش به ترحّم و دستگيري مسلّم است اگر موردِ بيرحميِ كدخدا قرار گيرد نفريني را درخور است كه بگويي زنش بيوه باد.
* * * *
دامن آلــــــوده اگر خود همه حكمت گويد بــــــه سحن گفتن ِ زيبـــاش بَدان بِهْ نشوند
و آن كه پـــاكيزه رَوَد گر بنشيند خاموش همه از سيرتِ زيبــــــــاش نصيحت شوند
چنين فرمايد: آنكه را دامني آلوده و هنجاري ناستوده است، هرچند با سخنان حكيمانه بخواهد بَدسيرتان را تربيت كند گفتارش بي اثر ماند ولي آنكس را كه منشي نيكو و روشي بهنجار است خاموش هم كه نشيند از سيرتِ نيكويش همه پند گيرند و عبرت پذيرند.
* * * *
هـــــــركـــــــه را بـــاشد از تو بيمِ گزند صورتِ من در او خيــــــــــــــــــال مبند
كـــــــــژدمـــــــان خلق را كه نيش زنند اغلب از بـــــيم ِ جــــــان ِ خــــويش زنند
از آنكس كه نسبت به تو بيمناك است بي خيال مباش كه از ترسِ تو پرواي نابوديت نكند چنانكه كژدم از بيمِ جانِ خود به انسان نيش ميزند.
* * * *
ســـــــخن ِ “زيــد” نشنوي بر “عمرو” تـــــــــا نـــــــداني نـــــخست باطن ِ امر
گـــــــر خلافي ميـــــــان ِ ايشــان است بـــــــرخلاف اين سخن پريشــــان است
چنين فرمايد كه چنانچه زيد بر عمرو گفتارِ ناروايي سر ميدهد و او را متّهم به ناسزايي ميكند تحقيق كن كه اگر در ميانِ آنان اختلاف و كشمكشي هست آنچه درباره ي هم مي گويند ناشنودني و پريشان است.
________________________________________
* = كبوتر
* = دست از كار كشيده