skip to Main Content

دو صدر اعظم

نامه ای خواندم از امیر کبیر
که نویسد به ناصرالدین شاه
هست مضمون نامه اش اندرز
لیک با شیوۀ ادب همراه
که « شهنشاه، گاه غیبت من
بایدش بمود سرپرست سپاه
فی المثل فوج ساوه و خمسه
در چه وضع اند و کی رسیده ز راه
یا به کرمان به خلق چون گذرد
با مضیق معاش یا به رفاه؟
فرض کن این کمین غلام بمرد
تو همی باش زیب تخت و کلاه
بایدت مملکت مداری کرد
پاسداری ز ملک و ملّت و گاه
باید از راز و رمز پادشهی
وز ره و رسمِ داد بود آگاه
نتوان ماند غافل از کشور
نتوان کرد عمر خویش تباه»
بود این نامه از امیر وکنون
بشنو از صدر نوری گمراه
آن که شد جانشین میر کبیر
نیز در قتل وی شریک گناه
می نویسد به شه یکی نامه
نامه ای شرم خیز و بس بی راه
« کز سر خستگی غلام بدید
چهرۀ شاه را، به گونۀ کاه
حیف باشد که شه کسل باشد
بایدش عیش و و عشرتی گهگاه
شهریارا! روا بود کامروز
به تمنای دل دهید پناه
همره خود به منظریّه برید
دو سه خوش منظر ظریف، چو ماه
خوش بر آیید تا سپیدۀ صبح
همه شب با پری رخی دلخواه
تا شود ذات اقدس عالی
بر کنار از کسالت جانکاه»
***
ای پسر! خواهی ار شوی آگه
که چرا ملّتی فتاد به چاه
رو بخوان این دو نامه را و بدان
فرق دو صدراعظم ذی جاه
که یکی شد به حکم شه مقتول
وان دگر شد مقّرب درگاه
بی سبب نیست ای ادیب که گشت
روز ما همچو شام تار، سیاه
تهران- تیر ماه ۱۳۷۲

درگذشت ملك الشعرای بهار

در اندوه ضایعه ی اسفبار درگذشت استاد بهار در سوم اردیبهشت ۱۳۳۰ سروده شده است.

سزد گر شوم  سوگوار سخن

بگریم همی بر مزار سخن

سیه جامه پوشم چو تاریك شب

كه بس تیره شد روزگار سخن

گریبان زنم چاك اكنون كه گشت

قبای مصیبت شعار سخن

كه چون كرد آهنگ رحلت «بهار»

خزان گشت یكسر بهار سخن

بدان گه كه گل روید از شاخسار

بهار از جهان رفت و  دار سخن

دگر نشكفد گلبن عشق و شور

چو پژمرده شد لاله زار سخن

دگر نشنود كس نوای امید

ز زیر و بمِ چنگ و تار سخن

سخندان كجا شد هنرمند كو

هنر دفن شد در كنار سخن

سخن دیگر از گل میارید هان

كه پژمرد گل در جوار سخن

كه سر دسته ی كاروان هنر

از این خطه بربست بار سخن

ز اندوهِ آن كوه علم و وقار

زند سر به سنگ آبشار سخن

ز هجرانِ آن بحر مواج فضل

نجوشد دگر چشمه سار سخن

مَلِك رفت و شد مُلكِ دانش تهی

ز شاهِ ادب شهریار سخن

به خاك اندر آسود مردی كه بود

فلك در بَرَش خاكسارِ سخن

چو این اوستاد سخن درگذشت

دگر كیست آموزگار سخن؟

خوش آویختی با سر انگشت فضل

به گوش ادب گوشوار سخن

فروغش به مغرب رسید آنكه بود

به مشرق زمین افتخار سخن

بخوان « جغد جنگش » كه تا بنگری

یلی طرفه در كارزار سخن

ز نادر شه و فتح دهلی وراست

به كف حربه ی اقتدار سخن

هم از مدح فردوسی آرد حدیث

ز نیروی اسفندیار سخن

به شعر دماوند بنگر كه هست

ابر قلّه ی كوهسار سخن

نمیرد « بهار » آن كه شاداب از اوست

نهال ادب كشتزار سخن

بود جاودان مست جام بقا

بهار از می خوشگوار سخن

به گلزار مینوش بادا قرار

به كام دل بی قرار سخن

ادیب از پس در گذشت بهار

غمین گشت بر حالِ زارِ سخن

 

سرای اميد

اینجا هم‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ان سرای امید است و آرزو
رامشگهِ تنعم زیب‍‍‍‍‍‍‍‍ا نگار من
اینجاست خانه ای كه در آن سالها بزیست
معشوق ماه پیكر سیمین عذار من
***
اینجاست خانه ای كه ورا جای زیست بود
وز بهر من، به روی زمین قبله گاهِ عشق
سرمنزل امید من و آرزوی من
در گیرودار وحشت و غم، جان پناهِ عشق
***
اینك نشسته بر لب رودم نظاره گر
دارم نگاه بر، در و دیوار ِ خانه اش
هر لحظه جلوه گر شو دم كهنه خاطرات
در خاطر از جوانی و دلكش فسانه اش
***
آنست باب خانه و سكّوی سنگی اش
جایی كه می نشست بر آن طرفه دلبرم
آنجا كه می نشست و نگاهش به راه بود
تا من به اشتیاق، از آن كوی بگذرم
***
این در همان در است كه بس باز وبسته شد
با دست دلربای بتِ ناز پروری
هر گه كه باز می شد و می آمدی برون
گفتی ز چرخ سرزده خورشیدِ دیگری
***
بس روزها كه آمد و بنشست ساعتی
بر پلكان مدخل آن كاخ آرزوی
من هم به زیر سایه این كهنه نارون
بنشسته مست و والهِ آن دخت ماهروی
***
یك سوی، دیده گرم تم‍‍‍‍‍‍‍‍اشای رود بود
كز غلتِ موج، منظره ای دلنواز داشت
یك سوی محو چهره ی آن ماه دلفروز
كز پای تا به سر همه زیبنده ناز داشت
***
اینجاست آن سرای دل انگیز عشق وشور
آنجا كه پرورشگه آن گلعذار بود
آنجا كه جسم خسته من هر كجا كه رفت
اندیشه ام گریخته در آن حصار بود
***
اردیبهشت بود و هوا پر ز بوی یاس
كاینجا فتاد بر رخ ماهش نگاه من
ناگه بر آبگیر دلم موجها فتاد
عشق از درون سینه برآورد آه من
***
بس روزها به سایه ی این نارون مرا
راز ونیاز با در و دیوار خانه بود
با نكهت نسیم بهاری چه شورها
در سر مرا زخواندن دلكش ترانه بود
***
ای یاد از آن نسیم فرح بخش دلنواز
در روزهای شاد و طربناكِ فرودین
وآن حال شورپرور من در بهار عمر
كز خاطرم نرفت چو نقشی كه برنگین

به جوانان سرگشته

برخيز اي جوان دلاور
از جان غم دمار برآور
برخيز و شادمانه برافروز
از شوق و ذوق، در دلت آذر
برخيز و تن سپار به ورزش
گاه طلوع خسرو خاور
بر دامن نشاط در آويز
او را به عقد خويش درآور
تشويش روح را بزن از بُن
تخدير جسم را بنه از سر
سستي برآر از تن و بشکن
غول ملال را سر و پيکر
روحيه ي ضعيف چه زايد؟
جز ترس و ضعف و قلب مکدر
ورزيده ساز خويش و به زيرآر
پشت هراس و واهمه يکسر
پرهيز کن ز يأس و برانگيز
در دل اميد آتيه پرور
دُرِّ کمال و بحر هنر را
جوينده باش و زُبده شناور
از امتحان مباش هراسان
چون زّر ِ ناب از محک زر
سرسخت شو به جنگ حوادث
از هفت خان ِ حادثه بگذر
خود را بساز بهر تقابل
با دشمن خزيده به سنگر
دل بي هراس دار که باشي
در پهنه ي مبارزه صفدر
تو وامدار کشور خويشي
بگزار وام خويش به کشور
اي عضو خانواده ي ملت
زاِخوان توست خانه منوّر
آن کن که با خصال درخشان
باشي به فرق جامعه افسر
اي پور نازپرور ميهن
روشن به توست ديده ي مادر
دارد به بار وبرگ تو امّيد
چون باغبان به نخل تناور
در حدِّ خود بکوش که سازي
چيزي براي عرضه بدين در
اي دخت پاکدامن ايران
گوي سبق بزن ز برادر
باري بکوش تا که نمايي
خود را زهر مقايسه برتر
و انگاه خدمتي بسزا کن
در راه مرز و بوم ِ گرانفر
همت زخويش خواه و پس آنگه
توفيق جوي از در ِ داور
شعر«اديب» درس حياتست
آن را کنند اهل دل از بر

نبرد زندگي

زندگی را دوست باید داشتن

بذر ناز و نوش در دل کاشتن

در نبرد زندگی باید چو شیر

دست در تسخیر جنگل داشتن

مرد میدان عمل باید شدن

سختها را جمله سهل انگاشتن

با سری پر شور و عزمی سینه جوش

پای در راه طلب بگذاشتن

در گلستان فرح پروانه وار

بوسه از رخسار گل برداشتن

با شهامت در مصاف زندگی

پرچم فتح و ظفر افراشتن

از پیِ بِه زیستن، بر جسم و جان

دید بانی از خرد بگماشتن

بر دل از عشق و امید و آرزو

پرنیان ها روی هم انباشتن

کام اگر نشكفت باری با خیال

خویشتن را کامران پنداشتن