skip to Main Content

ملیت

منم ميهنى مرد و ايرانيم

كزو فرّ و فخرست ارزانيم

چو بندم در آفاق رخت سفر

شوند آشنا عالى و دانيم

گرم هست مليتى نامور

سزاوار تكريم عنوانيم

ورم نيست مليتى نيك پى

نظر كرده در حدِّ والانيم

چو خلقى شناسندم از اين نشان

بدو زين نظر عاشق جانيم

***

سرافرازى ميهنم آرزوست

بدين كامه بادا سرافشانيم

ز «فردوسى» اين حكمت آموختم

فَرى بر «حكيم خراسانيم»

تو بينى كه از ديرگه در جهان

فتاده‏ست صيت[۱] جهانبانيم

تو دانى به عهد «فريدون» كه من

بَهاور[۲] به فّرِ «نريمانيم»

تو دانى كه در رخت بستن به شهر

سرآهنگِ[۳] تدبيرِ عمرانيم

در آيينِ گرداندن مرز و بوم

ره ‏آموزِ ترتيبِ ديوانيم

تو دانى كه با كوشش «رستمى»

همى چيره برقوم تورانيم

تو خوانى كه‏ هنگامه ‏افكن به «روم»

به هنگامِ شاهان «اشكانيم»

تو دانى كه در دستيابى به خصم

هوادارِ رفتار انسانيم

تو دانى كه در موج‏خيز خطر

شناور به درياى طوفانيم

تو دانى كه از گاه ديرين زمان

كيانى فَر از پشتِ «ساسانيم»

تو دانى كه از من چه نقش آورد

نگارشگرِ «طاق بُستانيم»

تو خوانى همان نقش در «بيستون»

كه در چين و آژنگ پيشانيم

تو دانى كه بودند مينو[۴] رَوش

«زراتُشت» و «آذرپَد» و «مانيم»

تو دانى كه بعد از گَهِ باستان

دل آگه زكيش مسلمانيم

در آهنگ شيعى گرى شد عيان

بَرِترك و تازى رجز خوانيم

هم‏ آواز «يعقوبِ صفاريم»

هم آهنگ «منصورِ سامانيم»

تو خوانى كه با تيغ «بومسلمى»[۵]

ظفرمند، بر خيل «مروانيم»

تو خوانى كه با عزم «پورِ صفى»[۶]

صف آراى، در جنگ «شيبانيم»[۷]

تو خوانى كه از حمله «نادرى»

هماويز[۸] با جِيش عثمانيم

تو بينى كه ميراث فرهنگ را

گرانبار از گوهر كانيم

تو بينى كه نازان به برج هنر

فروزنده در اوج كيوانيم

تو دانى كه شورافكند در جهان

ز گفتار «سعدى» سخندانيم

تو دانى كه از «حافظ» آمد پديد

بسى نكته در شعر عرفانيم

چو بينى كه با ملتى ديرپاى

ز ديرين زمانست همخانيم[۹]

چو بينى كه با تركتاز زمان

نپايد بسى نابسامانيم

به بالا نشينى ستايى مرا

سزاوار نام ونشان دانيم

به مليتم زين سبب پاى بند

وز آن شهره در سخت پيمانيم

چو بينى به ملّيتم متكى

كجا دست‏يابى به آسانيم

به دين و به آيين و با بوم و بر

بود سخت پيوندِ ايمانيم

نه‏ انديشناكم‏ ز «آمريك»و «روس»

نه خود در هراس از «بريتانيم»

به ايران ستايى و مردانگى

چنانچون يلِ «زابلستانيم»[۱۰]

ز جادوى اهريمنى در امان

به تأييد الطاف يزدانيم

پرآوازه مى‏خواهم ايران زمين

و زين روست بروى ثناخوانيم

كه هر كس كه گويد تويى از كجا؟

دليرانه گويم كه ايرانيم

[۱]. صيت: آوازه

[۲]. بهاور: قيمتى

[۳]. سرآهنگ: پيشرو

[۴]. مينو: بهشت

[۵]. بومسلم: مقصود ابومسلم خراسانى است و «مردان» آخرين خليفه اموى «مروان حمار» است.

[۶]. پورصفى: مقصود شاه اسماعيل صفوى مؤسس سلسله صفويه است.

[۷]. شيبانى: مقصود عَبيدالله شيبانى پادشاه ازبك است.

[۸]. هماويز: در حال به هم آويختن، جنگنده، گلاويز

[۹]. همخان: همخانه، هم‏ منزل

[۱۰]. يل زابلستان: مقصود رستم پهلوان ملى ايرانيان است.

مناظره درخت گردو با سرو

گردو بني به سرو همي گفت با غرور
«كز من برند پير و جوان گردكان هزار
بسيار كس به ذائقه بخشند لذتي
از گردگان كه هست مرا طرفه خشكبار
ليكن تو را كه شُهره ي شهري به بي بري
از بهر خلق فايده اي نيست در كنار»
سروَش جواب داد كه « هر چند بي برم
آزاده وار زيسته ام خوش به روزگار
ضرب المثل به خصلت آزادگي منم
شد ز اعتدال ، ذكر جميلم به هر ديار
رونق فزاي باغم و زينتگر چمن
سرسبز در خزانم و سرزنده در بهار
نامم شده است زيور اوراق در جهان
در شعر شاعرانِ سخن سنج ، يادگار
من مي زيَم عزيز كه آزادم از قيود
تو مي خوري لگد كه دهي تن به زير بار

زن

زن

كيست بهين زيور بزم حيات

خوانچه ‏اى از شكّر و نقل و نبات

كيست به دنياى لطافت چو گل

هم به ترى، هم به‏ طراوت چو گل

آينه ‏افروز به روشنگرى

مظهر دلدادگى و دلبرى

نازك و نازشگر و نازآفرين

در كنف عشق، نياز آفرين

نورفشاننده رامشگهى

نظم طرازنده ساماندهى

همچو نسيم سحرى دلنواز

خسته ‏دلان را ز فرح چاره ‏ساز

غنچه حسد برده به طنّازيش

دل همه گه دستخوش بازيش

انجمن‏ آراى ادب ‏پروران

مايه الهام سخن‏ گستران

ذوق بها داده به گنجينه‏ اش

شوق به رقص آمده در سينه ‏اش

خنده ز گل وام گرفته به مهر

چون افق صبح به گلگونه چهر

روح سخنگوى منقش ‏سرا

بى‏ رخ او خانه تهى از نوا

چهره گشاينده به روى هنر

راه نماينده به سوى هنر

گاهِ تعب مرهم دل‏هاى ريش

بهر دل غمزده خاطر پريش

سايه ‏فكن بر سر دلخستگان

جلوه‏ گه رامشِ دلبستگان

طاقت و صبرش بود از جمله بيش

مرحله‏ ها رفته ز مردان به پيش

حلم و ثباتش ز تحمل فزون

كوفته سندانْش زِ پُتكِ قرون

برده بسى بار مشقت به دوش

خورده بسى نيش و نيابيده نوش

وه چه ستم‏ها كه به زن‏ها شده ‏ست

بد به روان‏ ها و به تن‏ ها شده ‏ست

گشته بسى حقِّ زنان پايمال

از طرف مرد، به ديرينه سال

منفعلِ مظلمه تاريخِ اوست

پر ز شكايات، تواريخ اوست

بوده به زندان اسارت اسير

در همه اعصار و قرون ناگزير

در كف شو، در كف فرزندها

وز ستم جامعه در بندها

گاهِ دگر بوده اسيرى به جنگ

جزوِ غنايم شده محكوم ننگ

دور ز شوى و وطن و خانمان

گشته كنيزى به صف خادمان

جامعه باشد به زنان وامدار

زآن همه ظلمى كه بر او كرده بار

گرچه گهى تلخ‏ زبانى كند

در ره كج سفسطه‏ رانى كند

لج كند و طعنه به شوهر زند

كاسه و كوزه به هم اندر زند

زخم زبانش چو شود خشمگين

خاطر شاداب نمايد حزين

هست فراوان ‏تر ازين خوبى ‏اش

خوبى و دلجويى و محبوبى‏ اش

عقده موروثى اعصار پيش

گاه كند رشته خُلقش پريش

واى از آن گه كه طلاق اوفتد

جفت بهم تافته طاق اوفتد

كآن دگر آغاز سيه ‏روزى است

دامگه رنج و غم اندوزى است

پس به زنان حرمت و نيكى رواست

درگهِ تلخيش تحمّل سزاست

پايگهش پايگه مادرى

جايگهش جايگه سرورى

مادر از آن گه كه شود باردار

در غم فرزند ندارد قرار

نيست دمى فارغ از احوال او

بيخته سرمايه به غربال او

هستى و سرمايه عمرى كه داشت

در ره فرزند به يكجا گذاشت

شوى نوازنده و آيين ‏گراى

پاك دل و پاك ‏تن و پاك‏ راى

شدت سرما نبود حائلش

حدّت گرما نكند كاهلش

چون گلِ يخ درگهِ سرماى دى

موسم تير اطلسىِ شادپى

كار هنر بهره ‏ور از نام اوست

منتظر جذبه الهام اوست

چابك و جلد و به عمل كاردان

پاسگه آبروى خاندان

مشترى دكّه رنج و محن

تاجر كالاى فسون و فتن

محفظه گوهر جاندارِ زيست

گلبن گل‏هاى فسونكارِ زيست

تربيت كودك از آن وى است

تمشيَت خانه به شان وى است

نابغه ‏ها زايد و بار آورد

در چمن فضل، بهار آورد

در همه فن مستعد و يادگير

گوى سبق برده ز برنا و پير

بوده بسى زن كه به دانشورى

گشته فزونمايه به نام ‏آورى

روشنى خانه و ايوان ازو

حرمت و آسايش مهمان ازو

حاشيه‏ رو منطق از احساس وى

عاطفه در هاله ‏اى از پاس وى

گرچه بود دست به دامان مرد

در كف اويست گريبان مرد

نیمه ای از هستی دنیای ماست

فارغ ازو، نيم دگر بر فناست

چشمه دامغان

شنیدم که یک چشمه در دامغان

به دامان کوهی است مینو نشان

دلارای و شفاف و آئینه گون

همش تابناکی ز گوهر فزون

گوارنده آبی که جوشد در آن

تو گویی که دارد زکوثر نشان

گر افتد در این چشمه چیزی پلید

که در آبش آلایش آرد پدید

به ناگه خروشد یکی تند باد

کز آن صرصر(۱) عاد(۲) آید به یاد

فتد هول از این باد آشوبناک

به تن ها و جان ها ز بیم هلاک

گردونه حيات

گردونه ي حيات كه بي وقفه مي رود

هر روز و شب روانه بود سوي منزلي

ماييم در مراحلِ اين سير ، سر نشين

گه فارغيم و گاه گرفتار مشكلي

آسوده كمتريم و گرفتار بيشتر

پيچيده در سلاسل افكار باطلي

گاهي قرين شادي و گاهي دچار غم

داريم گردِ خويش، گهي نيز محفلي

دلخوش به هاي و هوي و مقيد به هيچ و پوچ

غافل از آنكه اينهمه را نيست حاصلي

گردونه با شتاب رود سوي مقصدش

جايي كه ياد آن نكند هيچ غافلي

ناگه رسد به مقصد و باز ايستد ز راه

آنگه رود به باد هواهاي هر دلي

در طيِّ اين طريقه ي پر پيچ و خم اديب

شايد كه دل دژم نكند هيچ عاقلي