skip to Main Content

دست جدایی

بسى دلشاد از آن بودم كه بودى در كنار من
چو رفتى از كنار من، غم آمد غمگسار من
به پيوند تو خوش بودم، رها از تيغ محنت ها
تو هم از من بُريدى، واى بر احوال زار من
بيا، اى شمع نورافشان، بخند اندر شبستانم
كه بعد از من بگريى، روزگارى بر مزار من
دل زارم ز داغ عشق تو چون لاله شد خونين
بيا اى نوگل خندان، صفا ده لاله زار من
كنار چشمه ها، دامان صحراها، لب جوها
چه شيرين قصه ها دارد به ياد از روزگار من
بتاب اى زهره بر گردون كه دور از طلعت ماهى
تويى تنها انيس و مونس شب هاى تار من
در اين بُستان كه هر گلبرگ پامال خزان گردد
من و دستان سرايى ها كه اين بس يادگار من
به جرم آن كه پابندم به تار موى مُشكينت
خدا را، بيش از اين آتش مزن در پود و تار من
من آن مرغ خوش الحانم  كه بَهرِ گل غزل خوانم
تو اى باد خزان، برهم مزن عيش بهار من
« اديبا » من به باغ عاشقى نخلى برومندم 
مبادا بشكند دست جدايى شاخسار من

شور عشق

با منت زين پيش، هر دم دلنوازى ها چه بود؟
وآنگهى دل سوختن ها، جان گدازى ها چه بود؟
با تو از من آن همه معشوق بازى ها چه شد؟
از تو با من آن همه عاشق نوازى ها چه بود؟
گر به سختى قصد جان ناتوانم داشتى
بر سر و چشمم به نرمى، دست يازى ها چه بود؟
گر شدى همراز من، با ديگرانت قصه چيست؟
ور نبودى يار من، اين صحنه سازى ها چه بود؟
گر مقام عشق، در پيشت سبك مقدار شد
با گران قدران، نصابِ هم ترازى ها چه بود؟
گر نبودى فارغ از بار هوس چون سروِ ناز
در ميان لاله رويان سرفرازى ها چه بود؟
گر نبودت در دل مهتاب شب ها شور عشق
با « اديب » اى ماه تابان! عشق بازى ها چه بود؟

چه خورى غم؟

اى مصيبت زده! پيراهن غم چاك مزن
دامن از آه، به سوز دل غمناك مزن
چيست سرمايه ی هستى؟ همه هيچ اندر هيچ
بهر اين هيچ، گريبان اَسَف چاك مزن
چه زنى ناله كه دادى ز كف آن گوهر پاك؟
ساغر عيش، به جز در كَنَف تاك مزن
هزل انگار، حياتى كه نپايد ك موبيش
زيور عُلقه بدين عاريه پوشاك مزن
چه خورى غم؟ كه نيرزد به غم اين دور زمان
شادخوارى كن و جز خنده بر افلاك مزن
گر نخواهى بردت باد ز دامان چمن
سر برون اى گل نوخاسته از خاك مزن
دم مزن از غم ايام و در اين چند صباح
جز صبوحى ز كف شاهد چالاك مزن
شكر يزدان كن و آلوده ی  وسواس مشو
دست در دامن اهريمن ناپاك مزن
 زآتش فتنه ی بيدار مشو غافل « اديب »
خيمه ی ناز به روى خس و خاشاك مزن

پایان افسانه

چه پرسى، كز چه رو نالان در اين غمخانه مى گريم
پريشانم پريشان، از غم جانانه مى گريم
سراپا سوخت شمع و شام هجران نيست پايانش
در اين غمخانه بر حال خود و پروانه مى گريم
چنان آزردم از دستش كه همچون ابر آذارى
به طرف باغ، چون در گوشه ی ويرانه مى گريم
نمى گريم ز بدعهدى، نمى نالم ز ناكامى
كه بر سرگشتگى هاى دل ديوانه مى گريم
ز بس ديدم فضيلت ها لگدكوب رذيلت ها
به حال هر فضيلت پرور فرزانه مى گريم
گلو پُرناله دارم، چون صُراحى از غمى مبهم
من از خونين دلى، بر گردش پيمانه مى گريم
به حال و روزگار خود، گهى گريم، گهى خندم
بر اين رندانه مى خندم، بر آن مستانه مى گريم
غريب شهر خويشم، كس نمى داند زبانم را
من از بى ه مزبانى ها در اين كاشانه مى گريم
چو باشد زندگى افسانه اى كوتاه و غم پرور
عجب نَبود كه بر پايان اين افسانه مى گريم
« اديبا »، پاس هم دردى و هم سامانى دل را
به پيچ وتاب زلفش، بر شكست شانه مى گريم

گلشن زمانه

گر در جهان محافظت باغبان نبود
خرّم به باغ، سرو و گل و ارغوان نبود
بود از وجود، مظهر و مبدأ خدا و عشق
روزى كز آفرينش گيتى نشان نبود
هر مرغ، آشيانه به جايى گرفت و من
جز بر نهال عشق توام آشيان نبود
آوردى اى عزيز مرا ارمغان، ولى
غافل كه به ز روى توام ارمغان نبود
بر گلشن زمانه گذشتيم چون نسيم
رنگ نشاط در گل اين بوستان نبود
خوانديم در زمانه بسى داستان، ولى
خوش تر ز نَقلِ عشق و جنون داستان نبود
هيچش به نازِ خوشه ی پروين نياز نيست
آن را كه يك ستاره به هفت آسمان نبود
غير از هنر كه باغ و بهارش خزان نداشت
باغ و بهارِ هيچ گلى بى خزان نبود
جوييم جاى امن مگر در پناه دوست
كز حادثاتِ دهر كسى در امان نبود
جز مرغ خوش نواى چمن در بهار عشق
ديگر كسم به دُورِ زمان هم زبان نبود
جز با هنر كه وحشت پيرى بَرَد ز ياد
كس در جهان مصاحبِ بخت جوان نبود
آزاده چون « اديب » ز صحبت كناره كرد
آن جا كه پاى صدق و صفا در ميان نبود