skip to Main Content

كودتاى بيست و هشتم مرداد

اين قصيده تاريخى كه در ديماه ۱۳۳۲ سروده شده
آينه‏ى تمام نماى حقايق مربوط به كودتاى ۲۸ مرداد
است كه مساعى امپرياليزم انگليس و امريكا را در
ساقط كردن حكومت ملى دكتر محمد مصدق و
بازگرداندن شاه دست نشانده روايت مى‏كند.

 

كنون كه داد رخ زردم از ملال خبر

بيار ساقى گلچهره باده‏ ى احمر

بريز باده مرا آن چنان كه از مستى

نه سر زپاى شناسم دگر نه پاى از سر

مگر فرو بنشانى ز آب آذرگون

خود اين شراره كه بر خاست مر مرا ز جگر

سپندوار چو دل سوزدم در آتش غم

ز سينه سر كشد آهم چو دود از مجمر

چنان كه ماهى مسكين درون تابه گداخت

دلم به سينه گدازان بود ز تابِ شرر

هلال‏ وار چو هر شب فزايدم اندوه

به سان بَدْر به كاهش گرايدم پيكر

قرين آه و فغانم چو نور با مشعل

شهر افسانه‏ ها

خواهم كه تدارك سفر بندم

زى شهرِ فسانه رخت بربندم

تا چند در اين مغاك هول‏ آگين

بر روى خود از گريز، در بندم؟

تا چند منازعات گيتى را

وا بينم و دل به بحر و بر بندم؟

تا كى دد و ديو آدمى ‏وش را

پيوند نظاره بر صور بندم؟

تا كى رسن صفات انسان را

بر رأس درنده جانور بندم؟

تا چند به بويه ي پيامى خوش

آويزه ي گوش بر خبر بندم؟

تا چند چو كرم پيله بى حاصل

بس تار تنيده بر مقر بندم؟

تا چند در انتظار تكتازان

افسار بصر، به رهگذر بندم؟

با ناله، سياه‏ معجر شب را

بر گردن بانوى سحر بندم

تا چند قوام مفسدان بينم؟

خود گرچه ز رويشان نظر بندم

شد خسته ز بار غم بر و دوشم

خواهم به نجات خود كمر بندم

از وضع زمانه چون دلم خون شد

رخت سفر از پىِ مفر بندم

زى شهر فسانه ‏ها روم، كانجا

پيرايه سرخوشى به سر بندم

دل از صُورِ خبيثه برگيرم

بر مردم آدمى سِيَر بندم

در شهر شكوه‏ پرور خوبان

دروازه به روى بدگهر بندم

آنجا همه گه به راه دل پويم

آنجا همه دل به زيب و فر بندم

آنجا گل عشق و برگ الفت را

با دست وفا، به يكدگر بندم

آنجا به هواى درك آزادى

امّيد ثمر بدين شجر بندم

آنجا نه پناه دل به سيم آرم

آنجا نه عنان جان به زر بندم

جان در ره شاهد سخن بازم

دل در خم طرّه ی هنر بندم

تا گلبن طبعم آورد گل‏ها

دل را به سِتاكِ[۱] شعر تر بندم

وز بهره ی كلك انگبين ‏بارم

يك رشته به ساق نيشكر بندم

آرايه ی صدق بر صفا بخشم

پيرايه ی صبر بر ظفر بندم

نى نسبت فضل بر فضول آرم

نى تهمت فهم بر حجر بندم

بگشوده ره بشر به خيريّت

در بر رخ ديوِ كيد و شر بندم

شادى كنم و به عشرت آرم رو

ره بر غم و درد جانشكر [۲]بندم

از مهد زمين بر آسمان پويم

گهواره زير، بر زبر بندم

وآنگه به سپاس ايزدى، خود را

بر درگه حىِّ دادگر بندم

آنجاست اديب جاى دلجويم

گر بويه ي رختْ زى سفر بندم


[۱]. ستاك = ساقه

[۲]. جانشکر=جانشکار

انديشه طوفان

بى‏ تو اى نو گل خندان، سر بستانم نيست

جز دل خون شده و ديده گريانم نيست

هم چو مهتاب، به بام آى و نگر در شب هجر

كه به جز نقش خيال تو در ايوانم نيست

بامدادان كه نبينم رخ زيباى تو را

اى سفر كرده، كم از شام غريبانم نيست

سر به فرمان عزيزان چه كنم گر ننهم؟

لحظه‏اى اين دل سرگشته به فرمانم نيست

گر چه چون مى‏به صفا طبعِ چو آب است مرا

هيچ كس را خبر از آتش پنهانم نيست

نقد هستى كنم ايثار گلى وقت بهار

غم بى‏برگىِ ايّام زمستانم نيست

ز اشك و آهم چه شكايت، كه تو را دارم دوست

همرهِ نوحم و انديشه طوفانم نيست

گفتم اى ديده دلش نرم كن از گريه بگفت:

رخنه هرگز به دل سنگ، ز بارانم نيست

عشق، زيبا غزل عهد جوانى است، اديب

سخنى خوش‏تر از اين در همه ديوانم نيست

در رهگذار عمر

در رهگذار عمر، كه چون باد مى ‏رويم
آن دم غنيمت است، كه دلشاد مى ‏رويم

چون گل، بيا به خنده مستانه بشكفيم
كز غارت خزان، همه بر باد مى ‏رويم

ياد از بدِ زمانه چه آريم، ما كه خود
در گردش زمان، همه از ياد مى ‏رويم

غمگين ز حادثات چراييم ما كه زود
زين كهنه قصرِ حادثه بنياد، مى ‏رويم

چون سروِ سرفراز، در اين باغ دلگشا
خرّم دمى كه فارغ و آزاد مى‏رويم

ما عاشقيم و در غم شيرين لبان اديب
با اشك و آه، از پىِ فرهاد مى‏رويم

در سوگ درگذشت همسرم

مى‏ گدازم در غمى كاشانه ‏سوز
در غمى سوزان چو گرماى تموز
مى‏ گدازم شب چو شمعى تا سحر
صبحدم كاهيده ‏ام پا تا به سر
سوختم زين غم سراپا سوختم
اشك و آه از سوز غم اندوختم
نيست اندوهم دگر تسكين ‏پذير
شد عجين با جسم و روحم ناگزير
گر به حالم پى بَرَد هر شادمند
غرق بحر غم شود بى‏ چون و چند
گر ز من پرسى چرا زارم چنين
گويمت كز ماتمى باشم غمين
ماتمى كز من توانم را ربود
ماتمى كآرام جانم را ربود
ماتمى سنگين و جان‏فرسا و سخت
كز غمش گرديده ‏ام وارونه‏ بخت
ماتمى بارنده از ديوار و در
خانه گريان، باغچه خونين‏ جگر
شد دريغا خانه‏ ام ماتم‏سرا
در عزاى بانويى ايمان‏ گرا
بانويى در دين و تقوا كم‏ نظير
همچو او يابى وليكن دير دير
بانويى دانادل و نيكوسرشت
رويگردان از رويّت‏هاى زشت
بانويى خوش‏خوى و خيرانديش و پاك
آشنايان در عزايش دردناك
بانويى روشن‏ روان و پاك‏دل
از سخاوتمنديش احسان، خجل
خانه ‏دار و لايق و بامعرفت
درخور تقديس خلق از هر جهت
هان مگو بانو بگو قديسه ‏يى
از تبار عرشيان تنديسه‏ يى
اينچنين قديسه بودى همسرم
همسرِ از جانِ شيرين برترم
همسرى سر تا به پا مهر و وفا
همسرى پا تا به سر لطف و صفا
همسرى در شوى‏ دارى بى‏مثال
هم شريك زندگى در هر مقال
همسرى نيك‏ اختر و مينوسرشت
كرده از خوبى سرايم را بهشت
كرده فارغ از امور خانه ‏ام
كرده آسايشگهى كاشانه ‏ام
داده رمز شادمانى در كفم
كرده با آسوده ‏حالان همصفم
كرده هم فارغ ز تنهايى مرا
داده هم عنوان آقايى مرا
بوده در هر كار هم ‏انديشه‏ ام
دوستار كاركرد و پيشه‏ ام
هرچه را با كودكان مادر نمود
با من اين مادر صفت همسر نمود
خاطرى روشن، دلى بى‏كينه داشت
با مروّت الفتى ديرينه داشت
زيردستان را نوازش‏ها نمود
از بسى دلخسته پرسش‏ها نمود
بينوايى را به نوميدى نراند
زيردستى را به كم‏بينى نخواند
يك دم از ياد خدا غافل نبود
بهر او زين خوبتر حاصل نبود
همسرى اينگونه از دستم برفت
آنكه بُد همواره پابستم برفت
رفت و اين دلداده را تنها نهاد
خود به حق پيوست و ما را وانهاد
اى فرنگيس اى مهين دلدار من
اى به سالى شصت ديرين يار من
رفتى و از رفتنت نالان شدم
ناله ‏سان در جمع بدحالان شدم
رفتى و كردى دگرگون حال من
واى بر من، واى بر احوال من
جمله گفتارت بود در گوش من
مى ‏برد ياد تو از سر هوش من
من كنون هم‏ صحبتم با روح تو
اى كه شد باغ جنان مفتوح تو
ياد باد آن خاطرات دل‏پذير
وآن توافق‏ها كه بود از گاه دير
گوش من پر باشد از آواى تو
گفتگوى نغز و جان‏افزاى تو
حاليا در حسرت گفت و شنود
از دو چشمم سيل اشك آيد فرود
رفتى و در آرزوى ديدنت
در هواى گفتن و خنديدنت
تا ابد نوميد كردى شوى خويش
بى‏ نصيب از صحبت دلجوى خويش
با تو بودم همدم و هم ‏روزگار
شصت سالى فارغ از هر گير و دار
چون كنم با آن گرامى لحظه ‏ها
كان به يادم مانده نغز و دلگشا
چون نُگِريَم در عزايت هاى‏ هاى؟
چون نبينم ديگرت اى واى واى؟
چون نبينم ديگرت كاندر نماز
با خدا كردى همى راز و نياز
چون نبينم ديگرت كاندر حياط
با گل نورسته مى‏ كردى نشاط
چون ننالم در فراقت اى عزيز
كان سرانجامش بود در رستخيز
رفتى و جا در حريم قدسيان
يافتى اى روح پاكت شادمان
رفتى و رستى ز رنج روزگار
درد پا و ثقل گوش و حال زار
مام خود خواهند فرزندان من
در غمت نالند دلبندان من
مام خود را باز مى ‏جويند و نيست
آنكه گيرد جاى مادر كيست كيست؟
در پناه رحمت حق شاد باش
از غم و رنج و الم آزاد باش
نيست شيرين در مذاقم بى‏تو زيست
بى‏ توام خوش زندگانى نيست نيست

اديب برومند – تابستان ۸۶