skip to Main Content
  • شعر
بود و رفت

زندگى خواب و خيالى بود و رفت
عمر را كوته مجالى بود و رفت
گو كجا شد روزگاران قديم
كآن همه رنگين خيالى بود و رفت
روزگار خُردى و نوباوگى
چشمة آب زلالى بود و رفت
كودكان بوديم و ما را از محيط
بهر هر چيزى سؤالى بود و رفت
دورة سرمستى و عهد شباب
دورة پرشور و حالى بود و رفت
در چنين دوران خوش هر چندگاه
دل اسير خط وخالى بود و رفت
هم در اين عصر طلايى بهر ما
بهره، از كسب كمالى بود و رفت
در ميان سالى به دنبال معاش
كوشش و رنج ملالى بود و رفت
وآنگهى در گير و دار زندگى
سازش و قهر و جدالى بود و رفت
دورة پيرى هم آخر بگذرد
عاقبت گويى وبالى بود و رفت