skip to Main Content
درد محبت

نیست جانکاه تر از درد محبت، دردی
که بود در تن مجنون بیابانگردی
چه شکایت کنم از سوز و گداز تب عشق
که دوایش نبود جز به کفِ دَمسردی
باغ سبزی بنما بر رخ این عاشق زار
که نماید به تو چشم تو تر و چهر زردی
رسم آزادگی و مردمی از مردان خواه
مطَلَب شیوه ی مردانگی از نامردی
دل به دست آور از اخلاص که در ملک وجود
نبود بهتر از این حاصل و دستاوردی
ره چنان پوی، به کوی هوس انگیز حیات
که به دامان عفافت ننشیند گردی
ناله ی مرغ سحر در دل شب دانی چیست؟
ترجمانی ست ز حال دل صاحب دردی
مهره بی فکر مچین، لیک بدان غرّه مباش
تا چنین سهل نبازی به حریف نردی
تا توانی سخن از دست بلند آر، ادیب
که پسندد ز تو هر طبع هنر پروردی