skip to Main Content
عشق الهى

ز عشق آب و گل من سرشته سرتاپاست
وجود من همه عشقست و سرپراز سوداست

نه عاشقم همه بر رنگ و بوى يار كه سخت
دلم ربوده عشق آفرين بى‏همتاست

چگونه عشق نورزم بدان نگارگرى
كه نقش‏هاى سخنگوى وى جهان آراست

به هر چه مى‏نگرم از تجّليات وجود
ظريف و نغز و فريبنده وخوش و زيباست

چو بنگرم به يكى نقش آفرين‏انگيز
كنم ستايِش آن كو چنين خوشش آراست

اگر به نزد تو جانا پديده‏اى زشت است
به چشم توست چنين، ورنه داورى بى‏جاست

اگر مظاهر زشتى نباشد اندر دهر
هر آن‏چه مظهر زيبايى است بى‏معناست

شود شناخته نيك از بد و پرى از ديو
وگرنه در ره تعريف فكرها به خطاست

به درك ماست همى متكى قضاوت ما
كه هست يكسره‏محدود و جمله پُر كم‏وكاست

پديده‏هاى طبيعت به حكم مصلحتى‏ست
كه از نظر گه ما ناپديد و ناپيداست

اگر چه نامتناهى است آدمى به جهان
وليك نامتناهى ترش جهان خداست

جهان خاكى ما در برابر افلاك
چو ارزنى‏ست كه در طرف بيكران صحراست

جهان اوست جهان‏هاى بيكران و عظيم
كه در شمار عدد غير قابل اِحصاست[۱]

درين جهان زهزاران هزار خلقت وى
چه رازها كه نهان از شعاع ديده ماست

وفور نعمت او بيكرانه دريايى‏ست
كه موج‏خيزِ وى آرام‏بخش بس دل‏هاست

ز خِيل خيل درختان و رنگ‏رنگ اثمار
كه بهر آدميان چاره‏ساز برگ و نواست

ز دسته دسته گياهان و گونه‏گون گل‏ها
كز آن قبيل گلستان و باغ‏روح‏افزاست

ز مختلف حشرات و زگونه‏گون جاندار
كه هر يكى به دگر خصلت و دگر سيماست

فراتر از همه، نوع بشر كه بخشيدش
ز هوش و قدرت و انديشه آن‏چه بس والاست

چه بهْ ز جان و خرد كز عطيّه‏هاى نخست
بهين عطيّه او بهر زاده حوّاست

كمال دادش و علمى كه مايه توفيق
جمال دادش و حسنى كه دل به دو شيداست

سرشت آب و گلش را به مهرِ هم
گوهر[۲]نگاشت لوح دلش را به‏عشقِ هرچه رواست

زيان نطق گشودش كه بهر گويشِ نيك
كند مكالمه در شيوه‏اى كه بَس شيواست

بداد حافظه‏اش تا سپارد اندر مغز
هر آن‏چه خواند و بيند كه اين بهينه عطاست

بداد قّوت عزم و اراده‏اش تاسخت
كمرببندد و گردد مصمم از پىِ خواست

شناخت جمله حاجات او به كلّ امور
بساخت رفع نيازش بدان صفت كه سزاست

چو رهنمايىِ او كرد از عوالم غيب
به هر وسيله كه زد دست كار او شد راست

بشر ز دولت تأييد او چها كه نكرد
زكارهاى شگفت آورى كه حيرت زاست

بس اختراع غريب و بس ابتكار عجيب
كه هريكى به دگر شكل، معجزت آساست

به دست آدمى آمد پديد و همت او
غرايبى كه به تقدير ايزد يكتاست

بشر به يُمن مواهب كه حق بدو بخشيد
به طىِّ راه تعالى قرين استعلاست

به يك دقيقه كند گفت و گوى با همه كس
ز خطّه‏اى به دگر خطّه كآنسوى دنياست[۳]

نويسد آن‏چه در ايران، به چند لحظه چو برق
رسد به دست كسى كو مقيم آمريكاست[۴]

سفر كند به كُرات و سفير بفرستد[۵] كه اين سفير تو گويى كه يك تن از علماست

نه عالم است و نه جاندار، طرفه ابزاريست
سفينه نام كه در سِيرش آسمان درياست

رود به جانب «مريّخ» و عكس بردارد
از آن‏چه بيند و سوى زمين فرستد راست

خبر دهد ز كم و كيف عالم اسرار
در آن كُرات كه گَردان به عالم بالاست

كند درنگ به سالى و با پژوهش خويش
دَرد حجابِ بسى رازها كه در اِخفاست

بود پى آمد علم و عمل چنين توفيق
كه با هدايت يزدان قرين عزّ و علاست

در آفرينش يزدان به يك تأمل ژرف
به بحر عشق درافتد كسى كه مرد شناست

منم هماره در اين عشق والهِ ملكوت
در اندرونم از اين روى، غلغل و غوغاست

تهران ـ آذرماه ۱۳۷۰

[۱]. احصا: شماره كردن، آمار گرفتن

[۲]. همگوهر: هم‏نژاد

[۳]. اشاره به تلفن از راه دور است دورگوى.

[۴]. اشاره به دورنگار فاكس و رایانامه است.

[۵]. اشاره به سفينه‏هاى فضايى كه به كرات ديگر فرستاده مى‏شوند.