ز عشق آب و گل من سرشته سرتاپاست
وجود من همه عشقست و سرپراز سوداست
نه عاشقم همه بر رنگ و بوى يار كه سخت
دلم ربوده عشق آفرين بىهمتاست
چگونه عشق نورزم بدان نگارگرى
كه نقشهاى سخنگوى وى جهان آراست
به هر چه مىنگرم از تجّليات وجود
ظريف و نغز و فريبنده وخوش و زيباست
چو بنگرم به يكى نقش آفرينانگيز
كنم ستايِش آن كو چنين خوشش آراست
اگر به نزد تو جانا پديدهاى زشت است
به چشم توست چنين، ورنه داورى بىجاست
اگر مظاهر زشتى نباشد اندر دهر
هر آنچه مظهر زيبايى است بىمعناست
شود شناخته نيك از بد و پرى از ديو
وگرنه در ره تعريف فكرها به خطاست
به درك ماست همى متكى قضاوت ما
كه هست يكسرهمحدود و جمله پُر كموكاست
پديدههاى طبيعت به حكم مصلحتىست
كه از نظر گه ما ناپديد و ناپيداست
اگر چه نامتناهى است آدمى به جهان
وليك نامتناهى ترش جهان خداست
جهان خاكى ما در برابر افلاك
چو ارزنىست كه در طرف بيكران صحراست
جهان اوست جهانهاى بيكران و عظيم
كه در شمار عدد غير قابل اِحصاست[۱]
درين جهان زهزاران هزار خلقت وى
چه رازها كه نهان از شعاع ديده ماست
وفور نعمت او بيكرانه دريايىست
كه موجخيزِ وى آرامبخش بس دلهاست
ز خِيل خيل درختان و رنگرنگ اثمار
كه بهر آدميان چارهساز برگ و نواست
ز دسته دسته گياهان و گونهگون گلها
كز آن قبيل گلستان و باغروحافزاست
ز مختلف حشرات و زگونهگون جاندار
كه هر يكى به دگر خصلت و دگر سيماست
فراتر از همه، نوع بشر كه بخشيدش
ز هوش و قدرت و انديشه آنچه بس والاست
چه بهْ ز جان و خرد كز عطيّههاى نخست
بهين عطيّه او بهر زاده حوّاست
كمال دادش و علمى كه مايه توفيق
جمال دادش و حسنى كه دل به دو شيداست
سرشت آب و گلش را به مهرِ هم
گوهر[۲]نگاشت لوح دلش را بهعشقِ هرچه رواست
زيان نطق گشودش كه بهر گويشِ نيك
كند مكالمه در شيوهاى كه بَس شيواست
بداد حافظهاش تا سپارد اندر مغز
هر آنچه خواند و بيند كه اين بهينه عطاست
بداد قّوت عزم و ارادهاش تاسخت
كمرببندد و گردد مصمم از پىِ خواست
شناخت جمله حاجات او به كلّ امور
بساخت رفع نيازش بدان صفت كه سزاست
چو رهنمايىِ او كرد از عوالم غيب
به هر وسيله كه زد دست كار او شد راست
بشر ز دولت تأييد او چها كه نكرد
زكارهاى شگفت آورى كه حيرت زاست
بس اختراع غريب و بس ابتكار عجيب
كه هريكى به دگر شكل، معجزت آساست
به دست آدمى آمد پديد و همت او
غرايبى كه به تقدير ايزد يكتاست
بشر به يُمن مواهب كه حق بدو بخشيد
به طىِّ راه تعالى قرين استعلاست
به يك دقيقه كند گفت و گوى با همه كس
ز خطّهاى به دگر خطّه كآنسوى دنياست[۳]
نويسد آنچه در ايران، به چند لحظه چو برق
رسد به دست كسى كو مقيم آمريكاست[۴]
سفر كند به كُرات و سفير بفرستد[۵] كه اين سفير تو گويى كه يك تن از علماست
نه عالم است و نه جاندار، طرفه ابزاريست
سفينه نام كه در سِيرش آسمان درياست
رود به جانب «مريّخ» و عكس بردارد
از آنچه بيند و سوى زمين فرستد راست
خبر دهد ز كم و كيف عالم اسرار
در آن كُرات كه گَردان به عالم بالاست
كند درنگ به سالى و با پژوهش خويش
دَرد حجابِ بسى رازها كه در اِخفاست
بود پى آمد علم و عمل چنين توفيق
كه با هدايت يزدان قرين عزّ و علاست
در آفرينش يزدان به يك تأمل ژرف
به بحر عشق درافتد كسى كه مرد شناست
منم هماره در اين عشق والهِ ملكوت
در اندرونم از اين روى، غلغل و غوغاست
تهران ـ آذرماه ۱۳۷۰
[۱]. احصا: شماره كردن، آمار گرفتن [۲]. همگوهر: همنژاد [۳]. اشاره به تلفن از راه دور است دورگوى. [۴]. اشاره به دورنگار فاكس و رایانامه است. [۵]. اشاره به سفينههاى فضايى كه به كرات ديگر فرستاده مىشوند.