skip to Main Content

اين قطعه در فروردين ۱۳۴۲ در زندان قزل قلعه
سروده شد.

غرور ناشكستنى

شد متّهم به نزد اميرى سخنورى

كافتاد از سعايت بدخواه، در شُرور[۱]!

يكچند هم به گوشه زندان در، اوفتاد

دمساز با مشقّت و بيزار از سرور!

روزى به عُنف راهبرى شد به نزدِ مير

تا عفو خويشتن، طلبد در گَهِ حضور!

اين ننگ را نرفت سخنور به زير بار

تن زد[۲] ز خواهشى كه از آن بود بس نَفور[۳]!

هر چند بود بندى زندان، به پاى قصر

آزاده وار، داد سخن داد بى‏قصور!

گفتا اگر چو شير به بند اندرم چه باك

اين فخر بس مرا كه نيم رام چون ستور!

دست زمانه گر شكند پيكر مرا

زان خوب‏تر كه بشكندم پيكر غرور[۴]!

[۱]. شرور، بضم شين جمع شر: بدى‏ها، گزند.

[۲]. تن زدن: شانه از زير بار چيزى خالى كردن ـ سر باز زدن از اجراى كارى.

[۳]. نفور، بفتح نون: بيزار، نفرت دارنده.

[۴]. غرور: در عربى معناى فريب است ولى در زبان فارسى اصطلاحا حالت احترامى كه كسى بر نفس
خويش دارد و هيئت خود را در آن مى‏داند، به‏كار بردنش در اين مورد خالى از اشكال است.