skip to Main Content
فاجعه هيروشيما

اين منظومه به مناسبت فاجعه بمباران اتمى
هيروشيماى ژاپن به وسيله آمريكا در اوت ۱۹۴۵،
سروده شده است.

فاجعه هيروشيما

چند تواند بشر درندگى آموخت؟
آن كه ربود از بسى درنده گرو را
از پس چندين هزار سال توحّش
يافت در اين روزگار شيوه نو را

چشم جهان، ديده در توالى اعصار
سنگ‏دلى ‏ها فزون ز دوده آدم
لطمه و آزار و قهر و قتل، پياپى
صدمه و كشتار و جرح و جنگ، دمادم

ديده بيدارِ دهر ديده به تكرار
طرفه جنايات از قبايل خون‏ريز
ديده بسى قتل عام ولوله ‏افكن
از سوى سنگين‏دلان لشكر چنگيز

ديده آتيلا كه حمله ‏هاى گرانش
بر تن خلقى فكنده صاعقه مرگ
همچو هجوم سپاه وحشى تيمور
ريخته سرها به خاك همچو خزانْ برگ

ليك شگفتا كه شد به بيستمين قرن
دوش به دوش ترقّيات گران‏فر
نحوه كشتار خلق و شيوه تخريب
بس مترقى ‏تر از قديم و گران‏تر

چون بشر از علم خود شكافت اتم را
چاره ز دانش براى قتل بشر جست
آلت شومى به نام بمب اتم ساخت
تازه رهى بهر دفع فتنه و شر جست

چون كه برافروخت يكه ‏تازى هيتلر
آتش جنگ جهانى از ره بيداد
گشت بسيج از براى دفع شر او
«متّفقين» را سپه به پهنه رخداد

كشته شد اندر نبرد از دو هماورد
متّفق و متّحد هزار هزاران
زآن همه آلات نوپديد در اين جنگ
شد همه جا سايه‏ هاى مرگ نمايان

از پس شش سال جنگ شوم جهانگير
كان همه كشتار گشت خانه برافكن
بود مقاوم هنوز كشور ژاپن
ناشده تسليم در برابر دشمن

اهرمنى مغزها در انجمنى شوم
خالى از احساس مهر و درك عواطف
نقشه كوبيدن دو شهر كشيدند
تا كند آمريك ختم جنگ طوايف

شهر پر از جنب ‏وجوشِ زيست بوَد زيست
هركه به كارى است دل‏سپرده و سرگرم
شور حيات است جا گرفته به دل‏ها
همره بس آرزو به خوى خوش نرم

در سر درس‏ اند كودكان دبستان
خانگيان راهيان كوچه و بازار
اهل دكان دستشان به داد وستد بند
كارگران در كنار آلت و ابزار

هركه هنرمند، گرمْ پوى هنرها
شاعر و نقاش و نغمه‏ پرور آهنگ
هركه پژوهشگر علوم به تحقيق
در پى كشف رموز دانش و فرهنگ

رفت به اوج هوا پرنده غرّان
بسته به پرهاى خويش بمب اتم را
بر سر آن شهر و صدهزار نفوسش
كرد ز نو زنده ياد «پُمْپىِ» رم را

شهر به ‏يك‏باره گشت توده آتش
شعله جوّال آن رسيد به هر جا
جمله خلايق ز انفجار مهيبى
در دل آتش گداختند سراپا

برجى ز آتش كشيد سوى فلك سر
از همه سو در ميان دودِ به هم پيچ
دود كلان حلقه حلقه تا زَبَر ابر
رفت و به جايش نماند از همه كس هيچ

گفتى منظومه بگسليد زمين را
از بر خورشيد و شد سيه كره خاك
هرچه پديدار بود زنده و بى‏روح
گشت غبارى و پر كشيد به افلاك

شهرْ پر از جنبش و تحرك و امّيد
سوخت به يك لحظه در تصاعد آتش
عشق و هنر همره هنرور ناكام
جمله فرو شد به كام شعله سركش

ماند به جا كوهى از سموم بلاخيز
رانده خطر تا شعاع دور ز اطراف
خلق دگر هم شد از سرايت سَمّش
كور و كر و گنگ و منگ يا بتر اوصاف

مات بوَد آدمى ز وسعت بيداد
غرق تحيّر ز حجم ددمنشى ‏ها
اين چه جنايت بود كه سابقه‏ اى نيست
بهر چنين زشت‏گونه كينه ‏كشى ‏ها

چشم بشر بيند ار وراى فلك را
مى‏ نتواند كه عمق فاجعه را ديد
فاجعه ‏اى اين‏چنين عظيم كه ديده است؟
كز خبرش پشت روزگار بلرزيد

ننگ بود ننگِ آدميت و هرگز
كهنه نگردد مصيب هيروشيما
مانده غمش در دل زمانه و تا حشر
عقده ‏اش از سينه جهان نشود وا

اى بشر دون! تفو به روى تو بادا
گر هنرت مايه درندگى آيد!
تا تو بدين سيرتى دچار، محال است
كآب خوشت در گلوى زندگى آيد

هيتلر اگر عده ‏اى به كوره درافكند
كوره آمريك، صد هزار نفر سوخت
واى بر اين دفع شر كه نقض غرض را
درس پر از عبرتى به مرد و زن آموخت

تا نشود كين و آز و مفسده بر باد
شاخه بخت بشر به بار نيايد
تا نشود منقطع سلاح‏ گرايى
روز خوش از شام انتظار نزايد
۱۸/۶/۱۳۷۰