تاريخ خبر: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ـ ۲۸ ذيالحجه ۱۴۳۳ـ ۱۳ نوامبر ۲۰۱۲ـ شماره ۲۵۴۵۵ كوهها باهماند و تنهايند دكتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي/بخش نهم |
همين روزها گفته شدكه ميزان ولتاژ برق يك شب رعدوبرق در تورنتو، به اندازه مصرف ۹۹ سال و ۹ ماه برق شهر تورنتو قدرت داشته است. همه بارانهايي كه در عالم ميبارد، نتيجه برخورد هواي سردي است كه از قطب ميوزد و حاصل هواي گرمي كه از بيابانهاي داغ برخاسته از روي درياها گذشته دامنكشان، وكلولوكنان در برخورد با هواي سرد ؛ چه آن بادخوارزم باشد كه منوچهري را به پوشيدن پالتو خز ناچار ميكرد: خيزيد و خز آريد كه هنگام خزان است باد خنك از جانب خوارزم وزان است و چه آن بادهايي كه در شمال آلاسكا و سيبري و كانادا و گروئنلند ميآيد و سيلي ميزند بر هواي گرم و مرطوبي كه از بيابانهاي مكزيك و نوادا و شمال آفريقا برخاسته و وحشتآفرين فرو ميريزد. ضرب تازيانه و شلاق فرشتة باران را در حوالي تورنتو و مونترال ميتوان درك كرد. تازيانهاي كه گويي از قول شفيعي كدكني به زبان رعد و برگ حرف ميزند: بگو به باران/ ببارد امشب/ بشويد از رخ/ غبار اين كوچه باغها را / كه در زلالش/ سحر بگويد/ ز بيكرانها / حضور ما را / به جستجوي كرانههايي/ كه راه برگشت/ از آن ندانيم…. و اين همان فرشته باد است كه سعدي هم با آن آشناست و ميگويد: فرشتهاي كه وكيل است برخزائن باد چه غم خورد كه بميرد چراغ پيرزني سعدي درست ميگويد؛ اما اگر يك چراغ پيرزن بر اثر طوفان خاموش ميشود، چراغ ميليونها تورنتوئي و نيويوركي با آبهايي كه از آن حاصل شده، روشن خواهد شد. مردم عيوضآباد آذربايجان قدر ولايت خود را بدانند كه موكل باد (عيوض = ايواذ= واذ= باد) چراغ زندگي آنها را هميشه روشن ميدارد.۲۶ تا حرف هاليفاكس در ميان است، به آخرين كوه كه ديگر نيست هم اشارهكنم و بگذرم. در هاليفاكس ـ شرق كانادا و دهانه و مصب سنلران ـ يك قبرستان تاريخي هست كه مردم از آن طرف دنيا به ديدنش ميروند، و همينماه آوريل – ارديبهشت گذشته بودكه يادبودصدمين سال بنياد اين قبرستان برگزار شد. قبرهاي آن برخلاف تمام قبرستانهاي عالم، اسم ندارند و تنها شمارهگذاري شدهاند. حالا خواهيد گفت چه ربطي دارد اين قبرستان با مقاله ما كه در توصيف كوه وكمر است؟ داستان اين است كه صدسال پيش، يك كشتي بزرگ با هزاران مسافر از انگلستان راه افتادكه اين جمع توريست را به امريكا برساند و دنياگردي كنند. كشتي راه افتاد؛ اما در اقيانوس اطلس و آبهاي آن، يك كوه بزرگ در كمين او نشسته بود. اين كوه كه كوه يخ نام دارد، پديده نامداري در جغرافياي عالم است. گروئنلند، نزديك قطب شمال كه به اندازه يك قاره وسعت دارد، در تمام سال پوشيده از يخ و برف است و گاهي قطر كوههاي يخ آن به ۳۰۰۰ متر ميرسد. بعضي اوقات در اثرگرم شدن هواي اطراف يا جريانهاي دريايي و تكانهاي زمين و بعض عوامل ديگر، اين كوهها درساحل ميشكنند و تكههايي از آن كه به اندازه يك «كوهبه قاعده» طول و عرض دارد، در دريا رها ميشود، مردم قله آن را ميبينند روي آب، درحالي كه آنچه زير آب پنهان است، هفت برابر آنچه روي آب است، طول و عرض دارد. اين كشتي به اين كوه يخ نزديك شد و مسافران غافل از آنكه سر بزرگ آن زير لحاف است. مشغول تماشاي كوه يخي شدند كه به يكبار سكان كشتي به كوه يخ در زير آب برخورد و نيروي دو طرف تا بدان حد بود كه كشتي دو تكه شد و به قعر آب فرو رفت. با همه اينها از مجموع ۲۲۲۹ مسافر و ۹۱۵ تن خدمة آن، ۱۵۲۲ تن درگذشتند كه جسد بعضي در آب پيدا شد و آنها را به نزديكترين خشكي كه هاليفاكس كانادا باشد، رساندند و در آنجا دفنكردند و چون اغلب ناشناس بودند، قبرشان با شمارهگذاري مشخص شد. اين واقعه در ۱۵ آوريل ۱۹۱۲م /۲۷ فروردينماه ۱۲۹۱ش (دو سال قبل از شروع جنگ بينالملل اول) رخ داد و اينك صدسال تمام از آن روزگار گذشته و اين هم، آخرين كوهي بود در تاريخ كه خود نيزكمكم آب شد و با قربانيهايش در دريا فرو رفت، و تنها داستان آن براي ما باقي ماند. فرهاد رفت و كوه جنون را به جا گذاشت كاري تمام ناشده، در پيش ما گذاشت۲۷ نمي شود از هزار كوه كمر صحبت كرد و از كوه فرهاد غافل ماند. اين شعر دو سه روايت (= ورسيون) ديگر هم دارد: فرهاد رفت و كوه ملامت به جا گذاشت…. فرهاد رفت و كوه جنون را به جا گذاشت؛… فرهاد رفت و كوه محبت به جا گذاشت؛ خودتان مختاريد در انتخاب آن، و همة اين روايات هم درحد بلاغت است. خسرو شيرين استاد حكيم نظامي در باره همين كوه كندن فرهاد است كه: بهكوهي كرد خسرو رهنمونش كه خواند هر كس اكنون بيستونش به تيشه صورت شيرين بر اين سنگ چنان برزدكه ماني نقش ارژنگ شده بركوه، كوهي بر دل تنگ سري برسنگ ميزد بر سر سنگ توطئه چيدند كه فرهاد ـ عاشق هنرمند مزاحم ـ را نابودكنند. مردي فرومايه را فرستادند كه به دروغ خبر مرگ شيرين را بدهد، و فرستادند سوي بيستونش… و او رفت و: برآورد از سر حسرت يكي داد كه: شيرين مُرد و آگه نيست فرهاد هم آخر با غمش دمسازگشتند سپردنش به خاك و بازگشتند چو افتاد اين سخن برگوش فرهاد ز طاق كوه چون كوهي درافتاد صلاي ورد شيرين در جهان داد زمين بر ياد او بوسيد و جان داد…۲۸ بازگرديم به بحث اوليه خودمان: اصلاً خاورميانه كه صاحب بزرگترين و پردامنهترين بيابانها و كويرهاست، مثل بيابانهاي قزاقستان و بيابانهاي نجد و عربستان و عمان و بيابان تار هند، كوير لوت ايران و بلوچستان و سيستان و صحراي سينا، و بالاخره شمال افريقا، و به همين دليل به عقيده من يكصد و بيست و چهار هزار پيغمبر در همين سرزمينها مبعوث شدهاند كه مردم را براي استفاده بهينه از آب در اين بيابانها وادار كنند؛ بيابانهايي كه همان طور كه در جاي ديگر گفتهام، اگر شتري در آن بغلتد، كلاغ كوري هم پيدا نخواهد شد كه چشمانش را براي بچههايش ببرد. خداي تاريخ، در جغرافياي خاورميانه وجود خود را برأيالعين در دنيا نشان ميدهد – و من هميشه جاي پاي خدا را در تاريخ ديدهام- هرچند جزء «مجسمه» نيستم. اگر هيچ دليلي براي وجود خدا در تاريخ و جغرافيا نبود، همين يك دليل كافي است كه چرخه حيات تنها و تنها با يك مشت آب و اندكي حرارت خورشيدجان ميگيرد. وجود حيات به بخار آب بسته است. ادامه دارد پينوشتها: ۲۶ـ و اين اشاره را خصوصاً براي سركار خانم عيوضي ـ عضو بازنشسته گروه تاريخ ـ مينويسم كه هميشه از معناي عوضي فاميل خود گله داشت. آدم وقتي تأثير آب و آتش و باد و خاك را در حيات ميبيند، چيزي نميماند كه «چارياري» شود. اگر گفتار من در اين مقاله آبكي بود و ناگهان بادكي شد از خواننده عذر ميطلبم و مثل فردوسي ميگويم: مر اين گفتهها گر بود ناصواب بشوران به آتش، بشوران به آب و آن وقت كاغذ نيمسوز مچاله شده آن را به باد بده. ۲۷ـ حسن مطلع مقاله ما به خاطر اديب برومند با فرياد فرهاد بود، و چه بهتر كه حسن ختام و لطف مقطع آن نيز با فرياد فرهاد باشد. دلم بگرفت از بي همرهيها رو به كوه آرم مگر آنجا رسد فرياد فرهادي به فرهادي پدرم چند روايت از اين بيت ميخواند: بيهمدليها، به جاي بيهمرهيها، آواي فريادي به جاي فرياد فرهادي. و از همه عجيبتر: مگر آنجا رسد آواي مجنوني به فرهادي! به نظر شما كدام يك از اين روايات به روح داستان نزديكتر است؟ ۲۸ـ اين روايت نظامي است، اما سكينه قرائي كه درخانه ما بود و دركودكي شبها براي من قصههايي ميگفت تا به خواب روم، روايت مرگ فرهاد را اين طور ميگفت كه پيرزني را براي اين خبر دروغ برگزيدند و وقتي آن پيرزن خبر مرگ شيرين را داد، فرهاد دچار جنون آني شد و اول تيشه را بر سر پيرزن فروكوفت و بعد تيشه را بر سر خود زد و به خاك غلتيد. به گمان من اين منظره را آن نانوازاده يزدي ـ فرخي را ميگويم ـ زبانم لال، بهتر از حكيم گنجهنشين توصيف كرده، آنجا كه ميگويد: غرق خون بود و نميمرد زحسرت، فرهاد خواندم افسانه شيرين و به خوابش كردم و اين بيت از غزل كمنظير فرخي يزدي است، آنجا كه ميگويد: شب چو در بستم و مست از مي نابش كردم ماه اگر حلقه به دركوفت، جوابش كردم |