skip to Main Content

شنيدم مرغكى از آشيان دور

به گلزارى فرح ‏زا كرد پرواز

در آنجا ديد مرغانِ چمن را

به شاخ سرخگل سر داده آواز

چو ديدندش به رفتارى غم ‏آلود

نگشته با نشاط و شور، دمساز

به‏ گفتندش چرايى غصه‏ پرورد

نباشى با طرب، يك لحظه همراز

بگفت آواره ‏اى بى ‏آشيانم

چنين اندوهگين از بخت ناساز

كه گر خواهم برآرم آهى از دل

به سرسختى برآيد، با دوصد ناز

***

مرا در خاطر از اين قصّه بگذشت

غم آوارگان محنت انباز

كه چون شد انقلاب آوازه ‏افكن

شد از برخى كسان راحت برانداز

به سرگردانى از ايران برفتند

پريشان‏دل فرو ماندند از آغاز

شتابان رفته از بوم و بر خويش

به ‏جا يا نا به ‏جا از بيم غمّاز

غم هجران ميهن گاه و بيگاه

شود برطرف دل‏هاشان سبكتاز

اميد است آن كه روزى بازگردند

كنند اندر وطن سازِ طرب ‏ساز