skip to Main Content
  • شعر

مولوي اي آن كه كشف راز پنهان كرده اي
خلق را از رازمنديهات حيران كرده اي
يافتي از رازِ حق بس نكته ي مجهول را
جهل را زين دربرون از راه احسان كرده اي
عشق را آن گونه پالودي كه در ظرف زمان
مي  نگنجد آنچه پالايش به هرسان كرده اي
عشق را توصيف ها كردند و تو در هر عمل
وانمودي آنچه را اعجاز دوران كرده اي
عقل را در پهنه ي شطرنج درك ِ ماسِوا
در جدال عشق، شهمات و پريشان كرده اي
تابريدند از نيستانت به كام ديگران
بس شكايتها ز رنج ِ غربتستان كرده اي
ناله در ني نامه كردي ازغريبي هاي خويش
وندرين نالِش چه چالش ها كه با جان كرده اي
عالم خاكي نبودت جاي آرام ونشست
جان افلاكي غمين از رنج هجران كرده اي
برفراز ِ كهكشان ها پاي هشته بي هراس
خانه اي از عشق گردونقدر، بنيان كرده اي
عالم امكان برايت تنگ وتاري مي نمود
سوي واجب نردبان از عشق وايمان كرده اي
از حقايق آنچه پنهان بود از ديدار ِ خلق
شّمه اي پيدا چو مهر از ابر ِ كتمان كرده اي
كرده اي تسخير، ملك ِ فضل را چون شهر ِ دل
عشق را آنگه بر اين معموره سلطان كرده اي
«شمس  تبريزي» ندانم چون دگرگونت نمود؟
كآدمي را زين دگرديسي ثناخوان كرده اي
عشق رحماني تو را زي رقص عرفاني كشيد
بيقراري ها ازين اكرام رحمان كرده اي
«شمس تبريزت» به دنياي دگر شد رهنمون
وندرين دنيا صفاي خاص عرفان كرده اي
مژده ي حقُ الَيقينَت برد در اوج ِ سماع
رقص ِ حق جويانه را همسوي الحان كرده اي
باده ي عرفان از آن ساعت كه كردت مست مست
حكمت ديوانگي را درس مستان كرده اي
اين بود گر مستي واين گونه باشد وجد و حال
عالمي را از بسي غفلت پشيمان كرده اي
كنجكاويها نمودي در پس ِ پستوي  راز
وز به دستاورد، سهمي بذل اِخوان كرده اي
آنچه بسرودي به نام ” شمس “، در بُرج هنر
شعر را رخشنده خورشيد درخشان كرده اي
شعر و حكمت را بمانند دو طفل ِ توامان
پرورش ها داده وآنگه سر به فرمان كرده اي
نيستي پيغمبر امّا   در ره پيغمبري
راه ها پيموده و رجعت به سامان كرده اي
زادگاهت ” بلخ ” وشعرت پارسي اي آفرين
كآشيان ” قونيه ” و خدمت به ” ايران ” كرده اي
اي طبيب ِ جمله علت هاي ما در مهد ِ جهل
درد ما را همچو ” جالينوس ” درمان كرده اي
مذهبت هر چند بودي عشق و مي جستي فنا۱
دفترت رمز ِ بقاي ۲ هر مسلمان كرده اي
بر ” حسام الدين ” درود از ما كه با تذكار ِ او
” مثنوي ” را مكتب ارشاد انسان كرده اي
آنچه بسرودي ز تمثيل و حِكم و آيات ِ نغز
خدمت اسلام را تفسير ِ قرآن كرده اي،
زآنچه گفتي از حكايات و نصايح سربسر
جيب انسان را رها از چنگ شيطان كرده اي
اززبان وچشم “شمس الدين” چه بود آن رمز و راز
كآن همه نعمت به پايش جمله قربان كرده اي
از شكوه ِ باستانت نيست غفلت كز خرد
بهرهمراهيت ياد ” پور ِدستان ” كرده اي
تن به دنياي اهورايي سپردي وز خلوص
در ره حق جان فداي جان جانان كرده اي
مولوي، اي از شمار اوليا شخص ِ شخيص
عالمي را محو ِ اشعارت به ديوان كرده اي

بهــــر مـولانــا سرودن شعر دشوار است « اديب »
كسب ايــن تـــوفيق از درگـــــاه يـــزدان كرده اي

۱ – مقصود فناء في الله است .
۲ – مقصود بقاء بالله است.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.