skip to Main Content
  • شعر

عشقم سراپا عشق ِدلداري دل افروز
کانونِ شورم پاي تا سر داغم از سوز
صحراييم چون مشت خاکي هم تکِ باد
دارم شتابي سوي يک دنياي مرموز!
بيخود زخويشم چون سيه مستانِ سرخوش
بيرون زجمعم برخرد گرديده پيروز!
اسبي رهايم يالها بازيچهٌ باد
در وادي حيرت دوان تا واپسين روز
رنگين گياهم در کويري رُسته تنها
کو همدمي تا گويمش حال غم اندوز؟
عشقم کشد همراهِ دلداري دلارام
چون نرمه آوازي پي سازي جگر سوز!
در سينه ام رقصد دلي چون شاخهُ گل
از شادباش دلبرم در صبح نوروز
دور از کدورت آسمان خوشدلي را
آبي توان کردن به شعر الفت آموز
چونان که نبود نور در سرداب تاريک
رأفت ندارد جاي در دلهاي کين توز
با ماهتابم بس حکايتها بود باري «اديبا»
در عشق آن افسانه گون ماه شب افروز

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.